نام دل بردی و جان ناتوانم سوختی
این حکایت باز گو دیگر که جانم سوختی
از چراغ دیده ام روغن کشیدی شمع من
آتشی کردی و مغز استخوانم سوختی
صورت حال دلم روشنترست از آفتاب
با وجود آنکه از مردم نهانم سوختی
مست بودی گفتمت در دیده ی من خواب کن
در غضب رفتی و از چندین گمانم سوختی
از زبانت هر سخن گویا زبان آتشست
یاد دار این نکته کز تاب زبانم سوختی
تا رسیدم پیش در پروانه ی قتلم رسید
مجلست نادیده هم در آستانم سوختی
نامه ی شوقت فغانی شعله ی داغ دلست
قصه کوته کن که از آه و فغانم سوختی