بهر گلشن که بینم مبتلایی رو نهم آنجا
زداغش آتشی افروزم و پهلو نهم آنجا
چو بینم دردمندی بر سر ره بیخود افتاده
بخاک افتم سر او بر سر زانو نهم آنجا
روم تا شهر بابل از جفای این سیه چشمان
غم دل در میان با مردم جادو نهم آنجا
بهر منزل که بینم صحبت گرم تو با یاران
هزاران داغ حسرت بر دل بدخو نهم آنجا
چو بوی آشنایی از سگ کویت نمی یابم
بصحرا افتم و سر در پی آهو نهم آنجا
چو در گلشن برم مست و خرامانت بگلچیدن
چه منتها که بر سرو و گل خود رو نهم آنجا
نشینم چون فغانی روز جولان بر سر راهت
که هر جا پای بردارد سمندت رونهم آنجا