آنکه بتیزی زبان نرم کند ادیب را
نیست گناه اگر کشد عاشق بی نصیب را
ناله ی مرغ بوستان گریه کی آرد اینقدر
منکه بهانه ساختم نغمه ی عندلیب را
آب حیات کی شود روزی ناکسی چومن
من بهلاک خود خوشم غصه مده رقیب را
عشق چو پنجه زد بجان تیغ رسد باستخوان
هست کشنده درد من نیست گنه طبیب را
کی دل یوسف حزین یار شود بمصریان
بلکه وفای دیگران بند بود غریب را
بعد نماز چون بود وعده بطرف بوستان
دل چه تحمل آورد زمزمه ی خطیب را
بزم وصال گرم شد خیز فغانی از میان
دانه ی دل سپند کن جلوه گه حبیب را