چنین که پیش نظر صورت نکوی تو دارم
بهر طرف که کنم سجده روبروی تو دارم
ز دیدن دگرانم چه سود چون من حیران
نظر بصورت ایشان و دل بسوی تو دارم
صبا ز دست تو برگ گلی که سوی من آرد
درون پیرهنش مدتی ببوی تو دارم
نشسته اند حریفان ببزم عشق و من از غم
گرفته ساغر و با خویش گفتگوی تو دارم
درون سوخته و آه گرم و چهره ی شمعی
نشانه هاست که از داغ آرزوی تو دارم
ز گرد هستی موهوم شسته آینه ی دل
چو آب دیده ی خود رو بخاک کوی تو دارم
شب شراب اگر نیست ره ببزم تو این بس
که گوش دل چو فغانی بهای و هوی و دارم