متاب آن رخ زمن یکدم که در کوی تو می آیم
که من آنجا برای دیدن روی تو می آیم
دل از اندیشه ی اغیار باز آورده در آنکو
برای سجده ی محراب ابروی تو می آیم
تو هر دم می کنی صد جور و من از بهر یک دیدن
ز مردم می کشم صد طعنه و سوی تو می آیم
برد خوی توام هر دم براهی و من مسکین
ز بس شوقی که دارم از پی خوی تو می آیم
مبر حسرت بمن ای آنکه از بزمش روی کشته
که من هم چون فغانی زود پهلوی تو می آیم