هر زمان با خود خیال آن رخ گلگون کنم
آرزوی دیدن رویت بدل افزون کنم
چون خیال صورت خوب تو آرم در نظر
از تحیر آفرین بر خامه ی بیچون کنم
سر ز طاعت بر ندارم گر بعمر خود دمی
سجده یی در سایه آن قامت موزون کنم
من که دارم صد نوا از ناله ی شبگیر خود
گوش کی بر ارغنون بزم افلاطون کنم
گر مرا صد غم بود در دل، چو بینم روی تو
برکشم آهی و غمها را ز دل بیرون کنم
در سخن هر دم چو شمعم سوز دل روشن نشد
در نمیگیرد چراغم تا بکی افسون کنم
کاش پرسد غنچه ی لعل تو از من نکته یی
تا بتقریب سخن شرح دل پر خون کنم
خواب شد بر دیده ی شب زنده دار من حرام
بسکه شبها ناله از بی مهری گردون کنم
بیت احزان فغانی کی شود بزم طرب
چند در هر گوشه فریاد از دل محزون کنم