خدا را صاف کن با ما دل بی کینه ی خود را
مدار از خاکساران در غبار آیینه ی خود را
دلم گنجینه ی رازست و بر لب مهر خاموشی
که پیش غیر نگشایم در گنجینه ی خود را
نخواهد غنچه ی بختم شکفت ایشاخ گل بیتو
اگر صد چاک سازم چون گریبان سینه ی خود را
امام شهر اگر کیفیت بزم تو دریابد
زمین تاک سازد مسجد آدینه ی خود را
بیکدم شادمانی از بلا آسوده نتوان شد
چو خواهم یاد کرد آخر غم دیرینه ی خود را
دلا امروز اگر خوش حالتی داری غنیمت دان
مبین ناکامی فردا و کام دینه ی خود را
اگر یابد فغانی یکسر مو بویی از مستی
بسوزد در حضورت خرقه ی پشمینه ی خود را