بمجلسی که تویی می دگر نمی گنجد
چه جای می که گلاب و شکر نمی گنجد
بنوش از دل عاشق میی که می خواهی
که در خرابه ی ما جام زر نمی گنجد
چه حالتست که در جام عیش مسکینان
بغیر شربت خون جگر نمی گنجد
محبت تو چنان ساخت سیرم از عالم
که در مزاج دلم خواب و خور نمی گنجد
میان ما و حبیب آنچنان معامله ییست
که گر فرشته شود غیر در نمی گنجد
هزار گونه غم و درد در دلم کردی
بسست، دیگر ازین بیشتر نمی گنجد
مکش دراز فغانی حدیث و شور مکن
دگر بخلوت ما درد سر نمی گنجد