سراسر شیوه ی نازست سرو ناز پروردش
ولی در جلوه ی جولان نمی یابد کسی گردش
خیال جوهر فرد دهانش جان مشتاقان
ز هستی فرد سازد جان فدای جوهر فردش
گرفتاری که حیران جمال اوست روز و شب
نبیند راحت از خواب و نباشد لذت از خوردش
کسی را سجده ی محراب ابرویش قبول افتد
که اشک سرخ پیدا باشد از رخساره ی زردش
بقدر حال خود هر کس بدین در تحفه یی دارد
من مسکین ندارم هیچ غیر از تحفه ی دردش
باظهار محبت هر که خود را مرد ره داند
گر از تیغ ملامت رو بگرداند مخوان مردش
فغانی با گل و گلزار عالم داشت دلگرمی
هوای گلرخی از هستی خود ساخت دلسردش