خوبان خراب نرگس مستانه ی تو اند
خود را زیاد برده در افسانه ی تو اند
آنانکه می برند بحسن از پری گرو
رخساره برفروز که دیوانه ی تو اند
مستان که شسته اند لب از آب زندگی
در آرزوی ساغر و پیمانه ی تو اند
من خود چه ذره ام که هزار آفتاب رو
هر روز تا به شب بدر خانه ی تو اند
با خویش کردی اهل نظر آشنا ولی
چون نیک بنگری همه بیگانه ی تو اند
ای گنج حسن با تو چه دانه ست کاینچنین
مرغان قدس طالب ویرانه ی تو اند
دل بر وفای همنفسان دورو مبند
آنانکه خویشتر بتو بیگانه ی تو اند
حالا بمکر و حیله رقیب از تو کام یافت
بی بهره آن گروه که دیوانه ی تو اند
وصلش چو یافت نیست فغانی طمع ببر
بسیار کس در آرزوی دانه ی تو اند