من نه آنم کز لب لعل تو یابم کام خویش
خوشدلم گر جرعه یی بخشی مرا از جام خویش
آنچنان با یاد نامت برده ام خود را زیاد
کز فراموشی نمی آید بیادم نام خویش
یکنفس آرام بی لعلت ندارد جان من
چون کنم درمانده ام با جان بی آرام خویش
بر لب بام آی و از هر گوشه بنگر ماه من
صد چراغ دیده نورافشان بگرد بام خویش
دارد استغنا چو مرغ زیرک آن مشکین غزال
مانده ام حیران که چونش آورم در دام خویش
هیچ محرم ره ندارد در حریم وصل یار
عاشق محروم چون گوید بدو پیغام خویش
از چه مینالی فغانی با غمش فرصت شمار
محنت هر روزه و اندوه صبح و شام خویش