آه کامشب دیده ام خوابی که میسوزد مرا
خورده ام جایی می نابی که میسوزد مرا
میتپد در خون دل بی صبر و یادم میدهد
هر دم از گلگشت مهتابی که میسوزد مرا
صحبت گرمی که دارد سر گرانم همچو شمع
دیده ام زان ترک آدابی که میسوزد مرا
آه از آن جادو که چون میآورد لب در فسون
نکته یی میگوید از بابی که میسوزد مرا
تشنه بودم بر لب آب و نخوردم جرعه یی
دارم اکنون در جگر تابی که میسوزد مرا
از کجا برخاستی امروز سرو من که باز
دارد آنروی چو گل آبی که میسوزد مرا
در نماز عاشقی شبها فغانی تا بروز
حالتی دارد بمحرابی که میسوزد مرا