فراوشم شود چندان کزو بیداد می آید
ولی فریاد ازان ساعت که یک یک یاد می آید
ملامت بین که هر سنگی که جست از تیشه ی فرهاد
هوا می گیرد و هم بر سر فرهاد می آید
نه تنها آشنا، بیگانه را هم می خراشد دل
سخن کز جان پر درد و دل ناشاد می آید
بدام انتظار او من آن مرغ گرفتارم
که جانم می رود تابر سرم صیاد می آید
بکوی درد نوشان میفشانم قطره ی اشکی
که از این خاک بوی مردم آزاد می آید
چه می پرسی فغانی داستان دلخراش من
که گر بر کوه میخوانند در فریاد می آید