تویی مراد دو عالم خرد همین دانست
کسی که دید خدا در میان چنین دانست
خطا نگر که بیکدم هزار شیشه ی دل
شکست زاهد و خود را درست درین دانست
هر آنکه دست به دست گره گشایی داد
کلید گنج سعادت در آستین دانست
به پایه ی شرف آن رند حق شناس رسید
که ریگ بادیه را لعل آتشین دانست
چنان کرشمه ی ساقی ربود عاشق را
که درکشید می تلخ و انگبین دانست
ز برق حادثه آتش بخرمنش نرسید
غنی که قدر گدایان خوشه چین دانست
سزد که مهر سلیمان باهرمن بخشد
هر آنکه نیک و بد کار از نگین دانست
چه خاک در نظر همتش چه آب حیات
کسی که شیوه ی رندان ره نشین داشت
قبول داشت فغانی که مقبلش خواندی
تو طعنه کردی و آن ساده آفرین دانست