چندم خراشی از سخن تلخ سینه را
آزار تا کی این دل چون آبگینه را
انگیز خار خار دل ریش عاشقست
دادن بدست باد، گل عنبرینه را
صبحست و در پیاله میی همچو آفتاب
ساقی بیار باقی نقل شبینه را
در کش بحرف رفته قلم هر چه رفت رفت
ما لوح ساده ایم چه دانیم کینه را
مستانه آمدی بکنار محیط فیض
پر کن فغانی از در مکنون سفینه را