به غیر از رنگ و بویی نیست این عشق مجازی را
عطا کن لذت طعم حقیقت عشق بازی را
عزیزان را فدا کردم سر و سامان هبا کردم
نیرزم گوشه چشمی بنازم بی نیازی را
عبارت کوته و دل تنگ و خاصان ملک زیبا
چه داند مرد صحرایی طریق کارسازی را
کسی تفسیر رمز عاشق و معشوق کی داند
به جز مکی نمی داند لغت های حجازی را
همه سرمایه اقرار و ایمان بود رخسارت
فغان از خال هندویت که کافر کرد غازی را
گرسنه باز شاهنشاه و ما صیاد بی طالع
دل کبکی نثار آریم خوی شاهبازی را
صبوح و روح برهم خورد چون بانگ صلات آمد
به زیر آرید از طاق این کهن دلق نمازی را
گر از یک ره نماید روی از صد ره درون آید
«نظیری » چاره چون سازد فریب ترکتازی را