اگر عشق تو شد در خون جانم
قضا از خویشتن چون بگذرانم
که از مبدای فطرت هم چنانم
گرو بندم که هر عاقل که زلفت
ندانم تا چه در پایت فشانم
طمع دارم زمین بوسی دگر بار
زمانه گرچه هم توسن رکاب است
دلم آبی کند هر روز در گِل
وزین پس سر نخواهم شست دانم
بدان می آردم غیرت که نارد