کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    در بیان آنکه ظاهر آدم محسوس است و مجسم، مقامش هم لایق او باشد محسوس و مجسم و روح را که معنوی است و بیچون مقامش هم معنوی و بیچون باشد. آسمان و زمین خانۀ اجسام است و عالم بیچون که اصل هستیهاست مقام ارواح است پس این عالم آخر باشد و عالم آخرت سرا از آن جهت پیغامبر علیه السلام جسم را مرکب خواند که نفسک مطیتک فارفق بها پس عیسی علیه السلام بر این صورت نرفته باشد بر آسمانی رفته باشد که آن بر این حاکم است و آن آسمان انوار و صفات خداست. و در تقریر آنکه شرط است دوبار زائیدن آدمی را یکی از مادر و بار دیگر از تن و هستی خود. تن مثال بیضه است گوهر آدمی باید که در این بیضه مرغی شود از گرمی عشق و از تن بیرون آید و در جهان جاویدان جان که عالم لامکان است پران شود که اگر مرغ ایمان او از هستی او نزاید حکم سقط گرفته باشد از او کاری نیاید و ابداً محجوب ماند که و من کان فی هذه اعمی فهو فی الاخرة اعمی.

     

    مصطفی گفت تن بود مرکب
    مرکبی دان بقول او تن را
    پس یقین شد که آسمان و زمین
    گر تو مرکب نئی از این آخر
    قطره چون گشت در صدف گوهر
    بچۀ مرغ را چو روید پر
    گر بود صعوه ور بود عنقا
    چونکه نه ماهه شد بچه ز شکم
    ور نیاید برون تو مردهاش دان
    همچو بادی بود درون جگر
    گر بدی آن پسر زدی خوش سر
    در جهان بزرگ با پهنا
    بی شمار است کوه و صحراهاش
    ور تو هم حاملی از آن انوار
    از تن همچو مریم ای جویا
    هین ممان در خودی چو زان کانی
    جنبشت در شکم اگر زولاست
    بار دیگر برآ ز جسم جهان
    همچو از معدنی که آری خاک
    باشد آن نقره اندر او پنهان
    چون برآید زخاک کان نقره
    بهر نقره است خاک را مقدار
    گرچه آن خاک شد ز کان بیرون
    تا نزاید ز خویش بار دگر
    هیچگونه بکار ناید آن
    یا مثال صدف که از دریا
    تا نزاید از آن صدف گوهر
    قیمتش کی شود چنان پیدا
    پس رو از خود بزای بار دگر
    تا رهی از خطر شوی ایمن
    چون ملک بر فلک شوی باقی
    خاک کانی چو رفت در آتش
    رست از خواری و عزیز شد آن
    هم تو گر طالبی در آتش عشق
    تا رهی از حجاب این هستی
    چون دوبار است شرط زائیدن
    یک بزادن در این جهان غرور
    زادن اولین چو شد حاصل
    جان خود را بیار در ره حق
    بهرجانی بری هزاران جان
    عوض خار زار گلزاری
    آن چنان که بپیش آن عالم
    پیش آن ملک و عالم پادار
    این جهان تنگتر ز آن چاهست
    اینقدر نسبتش نباشد هم
    شرط صحت مجوی هیچ از رنج
    کی بود کور آگه از دیدار
    آن جهان چون حیات محض آمد
    زنده و تازه اینجهان همه زوست
    نیست با مرده زنده را نسبت
    آن همه روشنی و عیش و بقاست
    حاصل اینست کز خودی بگذر
    پاک شو ار غرور و از هستی
    بی حر تن برآی چون عیسی
    رخت دل را بر آسمان کش هین
    نی بر این آسمان و چرخ کبود
    بل بر آن آسمان که حاکم اوست
    نی سنائی که بد بحکمت فرد
    کاسمانهاست در ولایت جان
    پس بر آن آسمان رود دانا
    فلک الروح مجلس الاحرار
    نظر الحس لا یراه مدا
    بصر الحس ناظر الاشباح
    فلک الجسم جمرة و دخلن
    فلک الروح لامکان له
    فلک الدهر فی هواه یدور
    فلک الکون هالک فانی
    آسمان صورت است و معنی نیست
    آسمان و زمین که فانی اند
    صورت ار شد بلند پست شود
    قدرتی هست کان بلند از اوست
    بی مکان است قدرت یزدان
    در مکانش بحس توان دیدن
    هرکه از حس و از جهت برهید
    چون صور پردهاند نی مقصود
    پس بر این آسمان نرفت مسیح
    حق جمیل و جمال منظر او
    بی گمان خوب پیش خوب آید
    طیبین سوی طیبات روند
    یطلب المرء ما یجاشه
    صنف شیئی بصنفه بقوی
    اجتماع المیاه و القطرات
    هکذا النار و الهوا اعلم
    عکس هذا لقاء غیر الجنس
    جنس از جنس میشود افزون
    جنس خود را چو یافت جوینده
    لیک دریاب نیک ای دانا
    دو صفت هست در تو چشم گشا
    اهل فرش از سپهر جان دوراند
    رو بعرشی گرو کز آن جنسی
    چون دو جنس آمد این گزین به را
    دائماً عاشقان حق را جو
    عشقت از عاشقان شود افزون
    ای برادر بغیر جنس مشین

     

    روح یا عقل کی شود مرکب
    در سرای بقا مجو تن را
    گشت آخر برای نفس مهین
    بدرآ همچنانکه از یم در
    کی بماند در آن صدف دیگر
    شکند بیضه را بر آرد سر
    فکند بیضه را پرد بسما
    بدر آید رهد ز تنگی و غم
    در شکم یا که نیست خود بچه آن
    باد را زن گمان ببرده پسر
    اندر این عالم از تن مادر
    که شد آراسته ز ارض و سما
    بی کنار است آب و دریا هاش
    زین جهان ظلام سر بدر آر
    عیسئی زای بی پدر گویا
    دل بر این تن منه اگر جانی
    بی گزاف و عبث چو باد هواست
    شو روان در جهان عقل و روان
    بود آمیخته بنقرۀ پاک
    خاک چون تن عیان و نقره چو جان
    ماند از خاک خوار و بی بهره
    ورنه بی نقره خاک باشد خوار
    نشود همچو نقره آن موزون
    ماند آن خاک در خودی ابتر
    کی شود چون درم عزیز و روان
    بدر آید درست ای دانا
    کی خرندش بنقره و با زر
    پیش هر پیر و نزد هر برنا
    همچنانکه ز خاک نقره و زر
    در پناه خدای شو ساکن
    حقت از خمر جان شود ساقی
    بگدازید و گشت کارش خوش
    خاک بد بسته نقره گشت روان
    بگداز اندر کورۀ صدق
    تا کنی از می خدا مستی
    یک ز مادر یک از خود ای پر فن
    یک شدن زی ظلام تن سوی نور
    دردوم کوش تا شوی واصل
    تا بری از اله درس و سبق
    عوض دانۀ دو صد بستان
    عوض پشگ مشگ تاتاری
    همچو چاهی است تنگ و تار شکم
    کاندر آن است مسکن احرار
    هرکه زین بو نبرد گمراهست
    هیچ ماند بشاد کامی غم
    کی دهد بی نوا خبر از گنج
    یا ز ذوق سخن در و دیوار
    خاک مرده از او میآشامد
    ورنه بی نور اوست مرده و پوست
    کو جحیم و کجا بود جنت
    وین همه ظلمت و عنا وفناست
    تا کنی در خدا مدام نظر
    تا که بی جام و می رسد مستی
    بر فلک ها و بگذر از موسی
    بی حجابی جمال مه را بین
    که شد آن هست از بخار و ز دود
    آن چو مغز است و این بود چون پوست
    در کتابش بیان این را کرد
    کارفرمای آسمان جهان
    نی بر این چرخ گنبد مینا
    فوقه یسبحون فی الانوار
    صورة الجسم حائل ابدا
    نظر العقل شاهد الارواح
    فلک الروح روضة و جنان
    ما جری منه لا زمان له
    یغتدی من ضیائه و ینور
    کل من قال دائم جانی
    آسمان کی مقام اهل هویست
    هفتشان پست گشت و هفت بلند
    عاقبت جز سوی عدم نرود
    وین پستی نیازمند از اوست
    گرچه اندر مکان شده است روان
    بی مکانش شود بجان دیدن
    یار را دید و از خطر بجهید
    پرده را عقل کی کند معبود
    او ملیح است رفت سوی ملیح
    غیر خوبی نگشت در حور او
    زشت با زشت هم بیاساید
    هم خبیثین بجنس خود گروند
    عند تلقائه یؤانسه
    حین لقیائه به یروی
    جمعها یرتقی یصیر فرات
    کل شیئی بجنسه یفخم
    ذاک کاالجن فی هلاک الانس
    جنس از غیر جنس ناموزون
    گرچه لال است گشت گوینده
    که نه هر جنس در خور است ترا
    یک ز فرش و یکی ز عرش علا
    عرشیان همچو خور پر از نوراند
    سوی جنی مرو اگر انسی
    ترک که کن چو یافتی مه را
    هرچه گوئی همیشه زیشان گو
    چون شدی یارشان شوی موزون
    تا بری ره بسوی منزل دین

     

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha