به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
شمس رالشکرش نه نوروی است در چراغی چو هست این معنی پیش و پس او ویست و بالا او پر از او آسمانها و زمین آفتابی که کمترین بنده است بر نبات و جماد میتابد زنده زوهم حبوب و هم کانها بی معین کرده صد هزاران کار چه عجب زان شهی که خالق اوست بی وزیری و حاجبی و سپاه اینهمه در درون خود بینی عرش و کرسی و صدهزار چنان دل طالب چو آینه است یقین نقشهای جهان و هم نقاش خنک آن جان که خویش را بشناخت حسن خود را بدید بی پرده کرد اغیار را ز صحبت دور رست از قید بندگی شد شاه رنج را ترک کرد و گنج گزید راه حق را تمام چونکه برید دید هرچه که هست و نیست وی است کار خود را گزارد پیش از مرگ آنچه با نفس خواست کرد اجل کرد با نفس حرب های درشت با سلاح محبت و اخلاص نفس خود را چو گشت او پیشین زان خطر چون رهید ایمن شد بعد از این زندگیش بی مرگ است در پی این بهار دی نبود اینچنین می که بیخمار بود گر تو صافی شدی بصاف رسی محرمان را نصیب چنگ بود در خور هر کسی خوری آید هر عمل را چنین جزای دگر از غضب بی گمان غضب زاید سوی طاعت رود ز حق رحمت جای گل دائماً بود گلشن طاعت و علم را چو گل میدان پس تو گر عاقلی نکوئی کن چونکه از خلق زشت گردی پاک چون بدی را ز خود کنی بیرون باغبان شاخ بد برد ز شجر چون تو بد را کنی ز نیک جدا غیر نیکی نمیپذیرد رب عدل را گیر زانکه وصف خداست هرکه باشد ز وصف یزدان پر بهر این وصف خویش کرد خدا بپذیرد بجهد آن اوصاف خلق حق گیرد وز خود گذرد با کسانی نشست و خاست کند بیخ نفس لئیم را از بن چون خودی را کند فدای خدا قاف و عنقا چه باشد ای دانا صفت او کجا کند مخلوق حال عاشق بود ز خلق نهان دارد او را نهان ز غیرت خود نیست لایق که هر کسش بیند کی بود لایق ملک تونی شرح شه شه کند نه هر بنده در گذر زین حدیث و کن آغاز که چسان رهبرست در دوران هر که خدمت کند ز جان او را پند او هر که بشنود ازدل هرکه از داد او شود زنده دل تنگش شو چو صحرائی معدن علم و نور حق گردد لقمهها بی دهان و کام خورد حور و جنت درون خود بیند همچو خور صورت ولی پیداست هر کرا نور عقل و تمییز است کی خرد پشک را بقیمت مشگ نزد او خیر کی بود چون شر صاف را چون نداند او از زنگ چون نداند ز نور تا نار او چون نداند وی آسمان ز زمین داند این جمله لیک پوشاند علم پیدای خود کند پنهان تا شهان را حقیر بنماید غرض شوم کر و کور کند تا کند شاه را نظر چو غلام تا ندانند خلق کو بیش است نیست مانندش اندر این آفاق خلق چون اختراند و او چون ماه همچو خود خواهدش مهان و ذلیل نتواند که نام او شنود خویشتن را از او فزون خواهد روز و شب سال و مه در آن کوشد آن نخواهد شدن ولیک بدان اندر آخر شود ترا معلوم او چو ماه است و دیگران چوسها اوست گنج خدا و خلقان رنج
تاب چون خنجرش فتول فی است که همو مدّعاست هم دعوی برگ و شاخ و درخت و خرما او روشن از نور او یسار و یمین زیر و بالا ز لطف تابنده است بر بخیل و جواد میتابد روشن از وی قوالب و جانها خود بخود نی ورا رفیق و نه یار گر عطاها رسد بدشمن و دوست کارها خود بخود کند آن شاه گر دمی با حضور بنشینی بیند اندر وجود خود حق دان گر ز داید در او شود تعیین فرشهای جنان و هم فراش جمع گشت و بخویشتن پرداخت همچو می صاف گشت بی درده تا که شد بی حجاب ظلمت نور شست در منزل و رهید از راه گشت شیرین ز جوش عشق و پزید شیخ منزل شد آن یگانه مرید همه فانی و او ز عشق حی است پیل جانرا خلاص داد ز کرگ پیشتر کرد آن امیر اجل دست ازوی نداشت تاش بکشت کرد او را و هلاک و یافت خلاص مرگ کی را کشد بگو پس از این در سرای خطیر ساکن شد باغ جانش پر از بر و برگ است زین سپس غیر جام و می نبود پاک و صافی در آن دیار بود ورنه چون درد در مصاف پسی مجرمان را عتاب و جنگ بود شتری دید کس که خر زاید میرسد دمبدم ز خیر و ز شر وز طرب هم یقین طرب زاید بسوی معصیت دو صد زحمت جای خار است بیگمان گلخن معصیت را چو خار زشت مهان بیخ ظلم و بدی بکن از بن بر شوی چون فرشته بر افلاک نیکیت بالد و شود افزون تا که شاخ نکو فزاید بر بعد از آن نیکیت برد بخدا تا توانی تو نیک کن اغلب ظلم بگذار کان ز شیطان خاست رهد از بندگی و گردد حر با نبی در نبی که تا دانا تا که دردیش پاک گردد و صاف عمر را در حصول آن سپرد که بیاری آن گروه کند تا از او سر کند علوم لدن جغد جانش شود ز حق عنقا که بود وصف آن شه والا چونکه جانش گذشت از عیون نشناسد ورا بجز دیان تا که هر چشم بر رخش نفتد یا بپهلوش هر خسی شیند چون دون چون رود بیچونی کی رسد سر شه بخربنده وصف آن یار جانفزارا باز سر پیغمبرست آن حق دان رهد از حبس و کفر و جهل و عمی جان بستهاش رهد از آب و زگل گردد او سر فراز و پاینده جان قطرهاش بسان دریائی بر فراز نهم طبق گردد بی سبو و قدح مدام خورد رطب از نخلهای خود چیند بر جمله عیان چو ماه سماست کی شمارد زر آنچه ارزیزاست چون نداند درخت تر از خشگ زهر پیشش کجا بود چو شکر استر راهوار از خر لنگ چون نداند ز خار گلزار او فرش ناپاک را ز عرش برین از غرض خویش کور گرداند از حسودی و بغض آن بیجان خویشتن را امیر بنماید آب عذب زلال شور کند تا دهد با غرور و کبر سلام این پس افتاده است و او پیش است هست در دهر سرور عشاق همه همچون سپاه و او چون شاه همچو خود خواهدش ضعیف و علیل هم نخواهد که کس بوی گرود مرد حق را چو خود زبون خواهد کافتاب خدای را پوشد عاقبت گردد او چو ماه عیان کوست محمود و منکرش مذموم همه چون قطرهها و او دریا مانده اغلب در این سرای سپنج
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.