کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    دیددر خواب آن مرید گزین
    کز صغر بود صالح و زاهد
    خشگ زاهد نبود چون دگران
    عاشق اولیا بد آن صادق
    که حسام الحق آن شه والا
    مثنوی ولد گرفته بدست
    بر ملا پیش مردمان میخواند
    بعد از آن کرد رو بدو وبگفت
    همچو من خوان تو بعد از این این را
    وانگه از ذوق این ز خود ابیات
    چونکه از خواب گشت او بیدار
    مانده بیتی بیاد او تنها
    هست آن بیت این شنو نیکو
    «هرکراهست دید این را دید
    چون چنین شاه و سرور ابدال
    در حق نظم ما چنین فرمود
    در گذر از خیال و ظن و زوهم
    که چه درهاست این از آن دریا
    که یکی زین دو صد جهان ارزد
    خواند این نظم را بروز و بشب
    زانکه این رهبر است جویا را
    رهروان را برد سوی منزل
    ای ولد مثنویت رهبر شد
    همه را میبرد بسوی فلک
    چون از او دور میشود چون حور
    قدرتش را از این سخن بشناس
    مگر او را ورای گفت و شنود
    کندش جذب سوی خود یزدان
    که هزاران چو آسمان و زمین
    ورنه در شرح و وصف ناید آن
    سر او را مجو ز راه زبان
    قدم اینجا چو در رسید بماند
    آنکسی بو برد از این اسرار
    هر که با این کتابش انسی نیست
    چون نباشد در این هوس ز خری
    حیوانی بود مرید علف
    بر مثال حدث شود مکروه
    میرد او عاقبت بسان کلاب
    گر برادر بود و گر فرزند
    همچو دیوند پیش من مغضوب
    باشد از من نصیبشان لعنت
    خویش من اوست کو چو من باشد
    انس او با خدا بود نه بخود
    باشد اندر طلب ز جان و ز دل
    در طلب نفس را کند بسمل
    دائماً سیرها کند سوی مرگ
    بیند اندر فنا بقا و حیات
    بودش موت و فوت و ذکر و صلوة
    باشد اندر فرار از هستی
    نیستی را کند ز جان مسکن
    هرچه گوید همه زحق گوید
    نبود پیش او حدیث جهان
    حکمت و علم زاید از دهنش
    دل او منبع حکم باشد
    قال و حالش بلند چون معروف
    نیک و بد پیش او پدید بود
    نبود گفتنش ز نقل و قیاس
    در ظلام جهان بود چو چراغ
    مظهر حق بود در این عالم
    خویش من اوست کاینچنین باشد
    درد دل را بود چو درمان او
    خاک او توتیای چشم بود
    قطره چون شد ببحر بحرش دان
    خنک آن کس که بهر درویشان
    عین ایشان شود ز خود گذرد
    هرچه آن گفتنی است من گفتم
    گر زجان تو بگفت من گروی
    قصد آن کن که نفس را بکشی
    در نگر کز چه روست مستولی
    تا که حاکم شد او و تو محکوم
    هست او چون امیر و تو چو اسیر
    اینچنین عمر بی بها را چون
    قوت از قوت دارد آن ملعون
    قوتش از جوع ساز نی از نان
    ببر او را ز لذت دنیا
    هیچ نوعش مراد و کام مده
    قوت او را ز رنج و محنت ساز
    گرسنه باش تا در آخر کار
    کم خور این میوه را که در عقبی
    چون کنی ترک رخت و ملکت و مال
    بگذر از خورد و خواب و رو بیدار
    قوت حق را بجوی اندر جوع
    چست میران در این طریق دقیق
    بی ریاضت قدم منه در راه
    مصطفی گفت عین جوع طعام
    زنده گردد از آن تن صدیق
    باز و سگ را مدام صیادان
    تا که از جوع صیدها گیرند
    صید را گرسنه بود طالب
    آن سگ سیرکی بجوید صید
    بستهاش دارد از طلب سیری
    همچنین نفس را تو کم ده نان
    هیچ از اینش مده که آن طلبد
    زودش از سنگ نیستی مرجوم
    تا نکوبی سرش بگرز جهاد
    تا بود با تو همره آن بیراه
    او پلید است بی پلید برو
    نی بجامه چو میرسد سرگین
    حدث ظاهری چو شد مانع
    حدث باطنی که اصل آن است
    تا نگردی تمام از وی پاک
    پاک کن ظاهر از برای نماز
    چون شوی پاک و صاف در ظاهر
    کاصل در آدمی سراست نه سر
    آنچه با پا روی هزاران سال
    تن بپا میرود دوان در راه
    پر جان عشق باشد ای دانا
    هر کرا عشق بیش پرش بیش
    هر که عاشقتر است افزون است
    عاشقان صف صفاند در ره حق
    وان امامی که پیش این صفهاست
    همه زو میبرند و او از حق
    از طبقها گذشت چون احمد
    محو حق است و غرق آن دیدار
    گرچه ماند بدیگران شکلش
    لیک سرش گذشته از عرش است
    هر که دید آن جمال ی بی پرده
    نی چنان زنده کاخر او میرد
    زندگی کز خداست پاینده است
    تا خدا هست با خدا باقی است
    زنده باشد از او یقین هر شی
    مردگی ظلمت است و نور حیات
    مرده ماند جهان و هرچه در اوست
    زانکه از نور او پراند اشیا
    مثل خانههاست این اشیا
    نور را چون نهان کند ز ایشان
    کل اشیا فنا شوند و هلاک
    تا بدانند کان صفا و حیات
    عاریه بود باز رفت باصل
    گشت خالی ز نور او اشیا
    لیک جانی که شد فنا در نور
    ذات او باشد از شعاع لطیف
    آن چنان نور را فنا نبود
    تا خدا هست باشد او دائم
    تن او گر فنا شود میرد
    از سمک تا سماک نور دهد
    شود اندر جهان جان والی
    از عدد هر که رست گشت ولی
    انبیا را از او توانی دید
    نبود هیچ چیز از او بیرون
    زانکه حق باوی است و بی او نیست
    چون خدا گفت در زمین و سما
    در دل مؤمنان بگنجم لیک
    تا بیابی مرا در آن دلها
    دامن شیخ گیر ای جویا
    فعل و قول وی است جمله ز حق
    تا که گردی از آن سبق سابق
    بس بود بعد از این خموش کنم
    سوی بیسو صلا زدم بسیار
    هر کرا سعد بخت خواهد بود
    از جهان بهر حق شود بیزار
    از فنا بگذرد رسد ببقا
    نیست این را کران خموش ولد
    مطلع این بیان جان افزا
    گفته شد اول ربیع اول
    مقطعش هم شده است ای فاخر
    شد تمام این نمط در این دفتر
    نیست این را نهایت و غایت
    ز آیتی میشود نماز تمام

     

    مثنوی خوان ما سراج الدین
    پارسا و موحد و عابد
    داشت دایم نصیب از عرفان
    دل ره فقر آگه و حاذق
    بر سر تربت ایستاده بپا
    شده ز ابیات آن خوش و سرمست
    شور میکرد و ذوقها میراند
    که از امروز آشکار و نهفت
    بگشا زین سخن ره دین را
    گفت شیرین و خوش چو شهد و نبات
    زانهمه نظم بیحد و بسیار
    شد فراموش غیر آن او را
    تا بری زان طریق و منزل بو
    که بر این نظم نیست هیچ مزید»
    که بد او مرد هم بقال و بحال
    که بر این گفت گفت کس نفزود
    چشم بگشا ز جان و دل کن فهم
    غیر این در مجوی ای جویا
    خنک آنرا که دایم این ورزد
    تا رسد زین سخن بحضرت رب
    مینماید جهان بیجا را
    تا ببینند بی حجب رخ دل
    نام تو بر فلک از آن بر شد
    دیو را میکند چو حور و ملک
    ظلمت محض سر بسر همه نور
    نکند فهم این کسی بقیاس
    بنماید خدا ز لطف و زجود
    در جهانی که نیستش پایان
    پیش آن خور بود چو ذره مهین
    هست بیرون ز عقل و وهم و گمان
    تا نگردی چنان ندانی آن
    بی قدم در جهان بی چون راند
    که بود از ازل از آن احرار
    در دو عالم بدان که حیوانی است
    زین معانی شود بعید و بری
    عاقبت چون علف رود بتلف
    نزد پاکان دین بود مکروه
    همچو خر ماند اندرون خلاب
    چونکه این عشق را نمیورزند
    خوار و مردود چون خر معیوب
    مرگ ایشان مرا بهین نعمت
    طالب وصل ذوالمنن باشد
    چشم او در لقا بود نه بخود
    متنفر بود ز آب و ز گل
    گردد او خاک پای صاحب دل
    رسد از مرگ هردمش بر و برگ
    بل حیاتش بود ز عین ممات
    آید از موتش از خدای صلات
    تا ابد بیقرار از مستی
    بیخطر سازد اندر این مأمن
    بسوی حق ز جان و دل پوید
    گفتگویش بود ز عالم جان
    دایماً عشق حق بود وطنش
    جان پاکش ز حق نعم باشد
    مشکلات جهان بر او مکشوف
    هرچه گوید همه ز دید بود
    باشد از اصل کار او باساس
    زندگی بخشد او بگاه بلاغ
    پیشوا و خلیفه چون آدم
    سر هستی و مغز دین باشد
    وصل حق را مدام جویان او
    قطرۀ جان از او ببحر رود
    زانکه شد محو اندر آن عمان
    میکند ترک جملۀ خویشان
    پردۀ نفس را ز عشق درد
    درههای گزیده را سفتم
    راه حق را نمایت که روی
    تا ز تلخی رهی و از ترشی
    تا شود بر تو مکرهاش جلی
    کرد چون خویشتن ترا محروم
    میکشد سو بسوت بی زنجیر
    میکنی ضایع از پی آن دون
    قوت او را ببر بریزش خون
    زانکه این درد راست این درمان
    تا رسد صد چنانش از عقبی
    جز غم و رنج بر دوام مده
    تا گذارد نماز ها بنیاز
    سیر گردی ز نعمت بسیار
    رسدت پیش میوۀ طوبی
    صد چنانت رسد بروز مئال
    تا رسی عاقبت در آن دیدار
    تا روی چشم سیر وقت رجوع
    تا که کردی یگانه در تحقیق
    تا رسی همچو انبیا باله
    میشود از خدا برای کرام
    با ملایک شود مدام رفیق
    قوتشان کمترک دهند بدان
    بهر صیاد دائماً گیرند
    در شکار آید و شود غالب
    سود آن شیریش بر او چون قید
    نتواند نمود او شیری
    تا بگیرد شکارهای نهان
    از تنش کن جدا که جان طلبد
    کن که بعد از فنا شود مرحوم
    نشمارد ترا خدا ز عباد
    ره نیابی بمنزل اللّه
    بی قدم در جهان پاک بدو
    میشود مانع از نماز یقین
    مر ترا از ثواب ای سامع
    مانع قرب وصل جانان است
    کی روی چون مسیح بر افلاک
    پاک کن باطن از برای نیاز
    هم بکن سر خویش را طاهر
    سر بود همچو باد و سر چون پر
    بیشتر زان روی بپر در حال
    جان بپر میپرد بسوی اله
    جان بی عشق کی پرد آنجا
    بیش باشد یقین زکمترینش
    از همه بهتر است و موزون است
    صف  پس میبرد ز پیش سبق
    او بمحراب وصل حق تنهاست
    برتر است از بروج و هفت طبق
    دیده را کرد پر ز حسن احد
    ذات او را چو دیگران مشمار
    جنس خلقان بود تن و اکلش
    گرچه از روی جسم بر فرش است
    زنده شد گرچه بود پژمرده
    هر چه دارد کسی دگر گیرد
    همچو خور روشن است و تابنده است
    جانها را شراب و هم ساقی است
    میرد اشیاء و او بماند حی
    چون رود باز نور ازین ظلمات
    چون از ایشان نهان شو درخ دوست
    همه را زان خور است تاب و ضیا
    گشته روشن ز عکس نور خدا
    همه مانند قالب بیجان
    از بد و نیک و از پلید و زپاک
    چون از ایشان نبد نداشت ثبات
    نور خور کی ز قرص خور شد فصل
    همه مردند و ماند حق تنها
    یافت بعد از فنا بقا در نور
    تافته علم بر وضیع و شریف
    چون ز حق است جز بحق نرود
    دائماً با خدا بود قایم
    جان او ملک لامکان گیرد
    مؤمنان را بهشت و حور دهد
    همه اسفل روند و او عالی
    شیر حق دان ورا تو همچو علی
    بر تو گردند بی حجاب پدید
    بخشدت صد جهان زراه درون
    در او را گزین و آنجا بیست
    می نگنجم مرا مجو آنجا
    در دلشان بکوب از جان نیک
    برهی زآبها و از گلها
    زانکه حق است از آن زبان گویا
    دمبدم گیر از او بصدق سبق
    بر همه سابقان تو ای لاحق
    بی دهان زان شراب نوش کنم
    گه ز راه درون گه از گفتار
    فارغ ازتاج و تخت خواهد بود
    طلبد او دکان در آن بازار
    رود از خود بسوی وصل خدا
    بنه آئینه را درون نمد
    بود در ششصد و نود یارا
    گر فزون گشت این مگو طول
    چارمین مه جمادی الاخر
    تا چه آید از این سپس دیگر
    ختم کن چون تمام گشت آیت
    چون شدم مست بنهم از کف جام

     

    نی نوازش کنم دگر نه عتاب
    لب ببنندم چو شد تمام کتاب

     

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha