به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
رهبر رهروان حق سخن است هرکه او را غذا سخن گردد همچو عیسی بر آسمان رود او روح مطلق شود رهد از تن در جهان از خدا سخن آمد معجزی نیست در جهان چو سخن معجز راستین نه قرآن است همه قرآن زپا و سر سخن است همه هستی چو بنگری سخن است این زمین و سما و خور سخن است جز سخن نیست در جهان چیزی باغ و ایوان و خانه ها یکسر همچنین فرش و عرش و هرچه در اوست همه زاده ز علم یزدان اند زانکه بی حکمتی نشد موجود گفت گنجی بدم خد یزدان پس جهان را بدان سبب ظاهر تا بدانند اینکه شاهی هست این جهان را نساخت حق ز گزاف بهر صد گونه حکمتش پرداخت که جز او در جهان خدائی نیست پس یقین شد که کون و هرچه در اوست علم و حکمت سخن بود میدان نقش او را ز من مگیر جدا این صور همچو آب بود یقین فکر را آب دان سخن چون یخ نزد عاقل بدان که یخ آب است چیز دیگر کمان برد یخ را لیک چون آفتاب درتابد همچنان آسمان و چرخ و زمین بگدازد شود همه ناچیز چرخ و کیوان شوند زیر و زبر کوهها همچو کاه پره شوند ملک صورت شود تمام خراب همه هالک شوند و حی ماند تا بمانی تو نیز پاینده جز خدا نیست هیچ پشت و پناه که ره راست جستجوی حق است هر که حق را گزید دانا اوست وای بر وی که خواهشش بجهان پیش چشمش جهان بود پرده زندگیئی که باشدش برود گر بود قابل سرای نعیم ز آفرینش چو آمد اینجا او آمد از باغ جان چو گل تازه گشت مشغول آب و گل ز بله ماند در حبس خاکدان محبوس آن اثر چون بماند بیمددی آن اثر رفت از او و هیچ نماند لطف حق سوی اصل خویش برفت تو ز ذکر و نماز ده مددش تا شوی زین صفات بد مبدل میفزا در صلوة و صوم و نیاز کز عمل نور جان شود افزون جنبش اندر ره خدا نیکوست گر بفرمان زئی نمیری تو بنده سلطان بود نکو بنگر نی که درمان برای درد بود درد را چونکه در رسد درمان همچنین چون خدا نماید رو غیر حق جملگی فنا گردد زانک حق چون رسد رود باطل گرچه باشد چو که قوی هستی پشم را باد عشق پراند عشق چون نفط و هستها چون نی همه اشیا شوند ازو معدوم گذر از فهم تا کنی فهمش حکمت حق نگر در این ایجاد کرد از علم صورتی پیدا شد ز ترکیب چار عنصر تن رست از خون و لحم و رگ جانی چون که جمع آمد اینهمه یکجا گشت زنده زجان حیوان تن چون که افزود عقل حق بنمود از زبان رسول گفت بما علم بودیت نقش محض شدیت مهر جان و تن ازدرون بکنید خدمت من کنید روز و شبان بس ز ترکیب ذکر و صوم و نماز جان باقی از آن کنم پیدا اینچنین روح از عمل روید از بخار و ز خون مجو جان را نور ایمان ز داد رحمان است کی بود نور از آفتاب جدا مؤمن از نور حق همی بیند گفتگویش ز حق بود هردم همچو آلت بود بدست خدا نکند او ز نفس خود حرکت نیست این را نهایت ای جویا شرح آن قصه کن که میگفتی هر که خود قابل است بپذیرد بهر ناقابلی خموش مکن همچو خورشید در جهان میتاب چون مه بدر نور میافشان کار مه هست آن و کارسگ این کار مه چیست نور افکندن چون شود کافتاب بهر خفاش بهر خفاش ناقص و مذموم بهر کیکی گلیم نتوان سوخت سالها مینمود دعوت نوح با خلایق بجهد نهصد سال کس از آن قوم پند را نشیند کار خود میکن وز کس مندیش کیست بیگانه جسم خاکی تو همچو خویشت پلید میخواهد دشمن تست دوستش مشمار ظاهراً یار و باطنا مار است مهر او همچو مهر سوزنده است روزیت را همی بروز نعیم میفریباندت بنقش جهان گه بنان و کباب و گه بشراب بیعدد زین نسق نماید او بحذر باش از او مشو غافل نام حق میبر و بر او میدم حصن خود ساز نام یزدان را زان سبب در نبی خدای ودود که بگوئید ذکر من بسیار ذکر من دست و پای او ببرد تیغ تیز است ذکر من بروی اینچنین گر کنی رهی تو از او دشمن خرد نیست آن ملعون رستمان را اسیر کرد این زال تو که رستم نئی و طفل رهی زو بیندیش حال تو چه شود در پناه خدا گریز هلا
بر فلک نردبان حق سخن است بر سر بحر بی سفن گردد بی تن اندر جهان جان شود او دو جهان را کند چو خور روشن سخن از علم من لدن آمد جز سخن را پناهگاه مکن جان پر درد را نه درمان است اندرو جمله خشک و تر سخن است فوق و پستی چو بنگری سخن است کوه و صحرا و بحر و بر سخن است فهم کن گر تراست تمییزی نی ز فکراند گشته جمله صور اندرون و درون ز مغز و زپوست اهل دل جمله را سخن دانند انس و جن و زمین و چرخ کبود خواستم تا شوم پدید و عیان کردهام تا شود هویدا سر زانکه از خود نشد بلندی و پست که در او مردمان زیند معاف خنک آن کس که چون بدید شناخت غیر ذات ورا بقائی نیست صورت علم و حکمت است ای دوست گرچه شد نقش او زمین و زمان سر همان است گرچه شد پیدا گشت یخ جمله اندر این تکوین پیش آن آب نطق کف و وسخ مگر آن کوز جهل درخواب است ضد شناسد چو دانه و فخ را محض آب روانهاش یابد چون شود آفتاب حشر مبین نخری گنجشان بنیم پشیز ریزد از آسمان مه و اختر کل موجود ذره ذره شوند یخ هستی رود روانه چو آب دایم او را بجو که وی ماند فارغ از رفته و ز آینده رو بدو آر و پای نه در راه راحت و ایمنی بسوی حق است خنک آن جان که دائم اینش خوست غیر حق باشد آشکار و نهان ماند اندر فراق افسرده لطف او جمله عین قهر شود گردد آخر سزای نار جحیم بود دروی عطا و بخشش هو چون که ننهاد پا باندازه شد فراموش منزلش وان ره بردش از راه صورت محسوس در جهان کثیف همچو سدی لطف را باز حق ببی سو خواند گرچه کم بود و گرچه بیش برفت کن بسعی و جهاد بیعددش قوت ده دایمش ز ذکر و عمل خاک شو درگذر ز کبر و زناز وز کسل در کمی و ناموزون شاد جانی که اینچنینش خوست جوی در بندگی اسیری تو کفر ایمان شود نکو بنگر دایم ار جان بسوی درد رود درد درمان شود یقین میدان نی بشر ماند و نه رنگ و نه بو ظلمت کون پر ضیا گردد هستی طالبان شود آفل نرم گردد چو پشم از آن مستی پرده را دست عشق دراند زاتش او شود یقین لاشی این نگردد بزیرکی مفهوم نیست شو تا بری بر از رحمش که چسان کرد از عدم بنیاد تا شود زان قدر که بود اعلا گشت خلقی روان ز مرد و ز زن لیک فانی چو جان حیوانی در تن از آب و خاک و نار و هوا نیست پوشیده هست این روشن در رحمت ز لطف خود بگشود که شدید از جهان وصل جدا درد گشتیت اگرچه صاف بدیت دوستی جهان ز دل فکنید تا رهید از جهان چون زندان چون کنید از برای من بنیاز زنده مانید بی زوال و فنا وصل یابد هر آنکه میجوید دایم از ذکر جوی ایمان را ظلمت کافری ز شیطان است مؤمنان را مدان جدا ز خدا دائماً هر کجا که بنشیند شنوائیش باشد از حق هم جنبش از حق کند بخشم و رضا حرکاتش بود از آن حضرت باز گرد و ز راز شو گویا در مدح سخن همیسفتی این سخن را بجان ودل گیرد ترک این خمر و جام و نوش مکن بهر خفاش رو ز خلق متاب گرچه عوعو کنند وبانگ سگان بهر کافر نهان کند کس دین کار سگ عوعو است و جان کندن در غطا ماند و نتابد فاش عالمی را ز خود کند محروم بهر یک خس دو چشم نتوان دوخت قفل جانی نگشت از او مفتوح پند میداد هم بقال و بحال تار پندار چه او دراز تنید بهر بیگانه ای مبر از خویش که همیجوید او هلاکی تو در عذاب شدید میخواهد فخر او را بتر شناس از عار زیر هر یک گلش دو ضد خار است آتش قهر را فروزنده است تا شوی روزی نهنگ جحیم گه بمال و گهی بحسن زنان گاه با سبزه و کنارۀ آب تا کند در جوالت آن جادو تانگردی چو گمرهان آفل که فزونی او شود زان کم تا رهانی ز مکر او جان را از پی دفع او بما فرمود تا رهید از جفای آن مکار همچو مو از سر سرش سترد میبرد بیگمان ورا رگ و پی کور و بیکام گردد از تو عدو کرد بسیار خلق را مغبون شد از او جمله را تباه احوال نیستی شاه و کمترین سپهی چه ستمها از او که بر تو رود ذکر حق گوی در خلا و ملا
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.