به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
این جزا را تو چون صدا میدان گر بود بانگ سخت هم ز صدا غرش شیر را صدا از کوه بانگ روباه را مناسب او مثل بانگهاست این اعمال ور بگوئی اگر عظیم بود ور میانه رسد میانه جزا در بدی نیز همچنین میدان حق از اعمال خوب ساخت بهشت اصل هر دو توئی نکو بنگر زان سبب در بهشت شاخ و شجر کز عملهای زنده ساخته شد سنگ و خشتش ز طاعت و ذکر است لاجرم زنده و سخن گوی است گر نخواهی تو خویش را مغبون چند سوی هوا و نفس روی چون که گردی تو عاقبت بیدار دست خائی چو ظالمان در حشر نالهات آن زمان ندارد سود در زمینی که غله روید از آن کز یکت صد هزار برداری در زمینی که تخم برناید خود بجد اندر آن همیکاری تا کی از جهل باد پیمائی بادۀ عشق را ز مردان جو چشمۀ باده خود ولی خداست لیک او را بچشم حس منگر کز ملایک ز لطف پنهان است سر حق است و سر بود پنهان بر سر هرچه تو نهی انگشت تا که هستی بهوش از او دوری رو فنا شو ز خویش تا بینی خودی تست پرده ورنی یار هوش در بیهشی است مردان را هوشیاری است پردۀ عشاق زان سبب با خودی که کژ نظری می نخوردی از آن تو هشیاری آنکه او گشت قابل دیدار چونکه رویش بدید شد بیهوش شد شکار چنان امیر شکار هر که عاشق نگشت حیوان است جان بی عشق را مخوانش جان تا تنش قایم است جنبد او چند روز است این حیات جهان تا بیابی جز این حیات حیات یک حیات لطیف پاینده وصف ماضی و حال مستقبل آن و این در جهان اجسام است بی پس و پیش و بی یسار و یمین در جهانهای روح کن سیران چون که گردی از این صفتها پاک چه جهانها که بعد از آن بینی بروی بی فنا بقاف بقا نیک و بد را تو جزو خود بینی عقل جزوی شود بپیشت خوار دو جهان را یکی گهر بینی دیدن یک دو احولی باشد
کز که آید بوقت بانگ و فغان بانگ سخت آیدت بگاه ندا لایق غرشش رسد بشکوه هم صدا باشد ای رفیق نکو که ز ما صادر است در هر حال هم جزا از خدا عظیم شود ور بود اندک اندک است سزا پس بخویش آو سوی بد کم ران دوزخ از فعلهای زشت سرشت زاد از خیرت آن و این از شر زنده و ناطق اند همچو بشر وز دم مؤمنان فراخته شد در وبامش ز جوشش و فکر است در و بامی که اندر آن کوی است عمر را کن بذکر حق مقرون چند دلشاد در جحیم شوی بانگ و افغان کنی ز غم بسیار بودت خوف بی امان درنشر چون که اینجات درد و ناله نبود تخم ننداختی ز جهل بدان مست از کیمیاش زر داری چون بکاری ترا چه بر زاید از چنان کاشتن چه برداری باده پیما که تا بیاسائی ملکت و سروری ز سلطان جو ظل او در جهان هما آساست مشمارش تو همچو خویش بشر دل و جانهای زنده را جان است نیست او را مقام و نام و نشان کرده باشی بسوی آن شه پشت مست مشمار خود که مخموری که تو جانی و نور هر دینی هست با تو چو در زبان گفتار بی ز جان دیدهاند جانان را مانع آن کنار و وصل و تلاق از رخ خوب یار بی خبری بند خویشی نه بند دلداری نیست شد زو نماند هیچ آثار دل او صید گشت چون خرگوش گشت از تیغ غمزههاش افکار گر بتن زنده است بیجان است کز بخار تن است او جنبان چون تنش مرد از او حیات مجو خویش را زین حیات زود جهان کاین بود پیش آن حیات ممات فارغ از رفته و ز آینده این جهانی است تا بوقت اجل ورنه آنجا نه نقش و نی نام است بی ز بالا و زیر و شک و یقین مست و بیخویش و واله و حیران همه بر پات سر نهند افلاک روی بیچون حق عیان بینی شاه مرغان شوی تو چون عنقا خویش را کل بی عدد بینی چون که با عقل کل بود سر و کار در حقیقت نه خیر و شر بینی آن که یک بین بود ولی باشد
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.