کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    جان ها را خدای بی همتا
    بود در بطن ام یکی نیکو
    از ازل بود آن شقی کافر
    جان علوی تقی از اول بود
    چونکه اندر نقوش پیدا شد
    جان احمد برفت بر بالا
    هر که باشد ز امت احمد
    خسرو ماست احمد مرسل
    همه چون ذره ایم از خور او
    امتش گرچه خلق بسیاراند
    ظاهر فعل او به خلق رسید
    امتش خلق ار یکی روی اند
    آنچه او دید و یافت از ورزش
    امتش را حق ار چه بنوازد
    اولیا امت گزین وی اند
    وارثان اند قال و حالش را
    دان که شاگرد مقبل آن باشد
    وانکه در صنعت است او ابتر
    باشدش ز اوستاد اندک چیز
    نبود آن مویز باغ تمام
    کی پسندد ز دل ورا استاد
    لیک آن کس که صنعتش آموخت
    فخر آرد وی از چنان شاگرد
    فقر فخری رسول از آن فرمود
    فخر از خویش کردنی از غیر
    چونکه شاگرد اوستاد شود
    خمره چون گشت پر ز خم عسل
    امت کامل اولیای حق اند
    رهبر او بود در پیش رفتند
    از چنین قوم فخر چون نکند
    زانکه این آب عین آن آب است
    مدح یک بان اگر کنی بزبان
    نیست حاجت که تو جدا گوئی
    نان ها گرچه سخت بسیاراند
    آنکه عاقل بود همی داند
    کی غلط اوفتد اگر بشمار
    پیش عاقل هزار باشد یک
    همه اعداد آسمان و زمین
    همچو نانهاست پیش او همه چیز
    کی رسد در چنین مقام سنی
    عقل آنکس که بود خوب و بلند
    فهم کرد او که اینهمه اعداد
    آنکسی را که نور تمییز است
    هرکه را عقل بیش فهمش بیش
    عقل مردان حق که عقل کل است
    فهم ایشان بود بلند و عظیم
    سر هر چیز را چنان کان هست
    کاین زمین چیست بهر چه شده است
    واسمان کز نقوش بیرون بود
    چیست عرش و چراست هم کرسی
    از قدم پیش از حدوث جهان
    همچو روز است پیششان پیدا
    هرچه پیش تو هست نامعقول
    از کلوخ و حجر سخن شنوند
    نی بداود کوه هم آواز
    نی ستون ناله کرد چون احمد
    گفت نالان با حمد آن استن
    نیک گاهت قدیم من بودم
    مصطفی چون شنید نالۀ او
    سازمت یک درخت تازه و تر
    یا چو مؤمن نهم ترا در خاک
    گفت این بایدم که آن باقی است
    چون ستون جماد جست بقا
    ترک آن کرد و از بقا سر زد
    میوه و برگ نقد را بگذاشت
    پشت بر نقد کرد چون مردان
    تو کم از کوه و از ستون بده ای
    چوب را بود آن چنان همت
    کو گزیند حیات دنیا را
    ترک گوید جهان سرمد را
    عیش سه روزۀ دروغین را
    چند دانه اش چو مرغکی بفریفت
    این جهان دانه است و دوزخ دام
    ظاهرش خوب و باطنش زشت است
    لطف دانه ات همیکشد سوی شست
    هرکه ازین دانه ها گریخت رهید

     

    مختلف آفرید در مبدا
    بود یک عکس آن بدو بدخو
    از قدم بود این تقی بافر
    جان سفلی شقی از اول بود
    خوب والا و زشت رسوا شد
    جان بوجهل ماند تحت ثری
    اندر آخر رود بسوی احد
    که همه مشکلات از او شد حل
    شبه چبود بنزد گوهر او
    اولیا در میانه مختار اند
    باطن و سر به اولیای رشید
    از همه روی اولیا اویند
    نرسد با کسی ز آمرزش
    وصل جز بر خواص نفرازد
    گر ز خاک حجاز ور ز ری اند
    زانکه دیدند خوش جمالش را
    که چو اوستاد پیشه دان باشد
    همچو استاد کی شود سرور
    همچنان کز رزی دومشت مویز
    بل بود همچو جرعه ای از جام
    کی کند فخر از او میان بلاد
    همچو او شمع دانشش افروخت
    نام او را همیشه سازد ورد
    که بد از اولیا قوی خشنود
    فهم کن گر تراست در جان سیر
    در میانه دگر دوی نبود
    هر دو را یک مبین مباش احول
    زانکه سرمست ز لقای حق اند
    همچو او در وصل راسفتند
    فخر او در حقیقت است از خود
    هر که او غیر دید در خواب است
    نانها جمله داخل اند در آن
    هر یکی را چو دو ثنا پوئی
    هر یکی نام و صورتی دارند
    از عدد در احد همی راند
    نام یک چیز را کنند هزار
    نفتد از نقوش نان در شک
    بر او یک بود یقین دان این
    زانکه دادش خدای آن تمییز
    بجز از اولیای راد غنی
    عدد نان و رازده نفکند
    هست یک چیز از اصل و از بنیاد
    داند او ذات جمله یک چیز است
    مرد عاقل گزیده باشد و پیش
    عقل ها خار و عقلشان چو گل است
    همچو فهم مسیح و نوح و کلیم
    نیک دانند از بلند و ز پست
    بیشتر زانکه شد چسان بده است
    از چه شد نقش چونکه بیچون بود
    همه دانی چو ز اولیا پرسی
    صنعهائی که بود بی دوران
    زانکه حق کرد جمله را بینا
    نزد ایشان بود همه مقبول
    ساکنان پیششان چو کبک دوند
    شد در الحان و نغمه ها دمساز
    ساخت در موضعی دگر مسند
    که مرا از فراق زار مکن
    از فراقت عظیم فرسودم
    گفت از رحم مرورا که بگو
    که برند از تو تا قیامت بر
    تا شوی حشر با صحابۀ پاک
    لطف تو این شراب را ساقی است
    دیدگان برگ و بر شوند فنا
    بر چنان دولت ابد بر زد
    علم نسیه چون شهان افراشت
    کرد رو سوی آن جوان مردان
    کاین چنین عاشق جهان شده ای
    بر چنین نفس باد صد لعنت
    بگذارد صلات عقبی را
    ملکت جاودان بی حد را
    خرد از جان فرو شد او دین را
    دانه در دام بود از او نشکیفت
    منه از جهل سوی کامش گام
    حقش از عین قهر بسرشت ست
    تا چو مرغت کند ز دامش ست
    وای بروی کزین خطر نجهید

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha