به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
زان مریدان صلاح دین بدیک راه حق را بریده بود چو شیخ بود یک قطره گشت صد دریا اضطرابش نمی نشست دمی بیقراری سوی قرارش برد نیست شد از خود وز حق شد هست همه او گشت و شد مبدل حال با چنین کس مگو زشیخ و مرید عین شیخ است این مرید عیان آب را باز چون بجو ریزی زانکه یک بودهاند هر دو ز اصل چون حجاب صور درید و نماند شیخ را راستین مرید این است نی مرید مرید کز ره شیخ از چنان تخت و بخت جز نامی از چنان کار و بار و جاه بلند که فلان روز شه چنین فرمود در فلان باغ خوش بهم گشتیم آش و تتماجها بهم خوردیم در فلان خانه شب بهم بودیم گاه رقصان و گاه دست زنان دیده از شاه جمله ظاهر او گفتگوی تهی از او برده وانگهانشان گمان که ما بردیم ذوق گفتار را گمان برده گرمی گفتشان چنان از راه گفت تنها بدان که برندهد مردن است این طریق نی گفتار نشنیده است هیچکس بجهان هیچ دیدی که کس زنام شراب نقشها میکنند بر دیوار نقش دیوار هیچ سایه کند یا کسی میوهای از او چیند قال بی حال را چنین میدان حاصلش آن بود که دانی این کانچه گوید بود همه حالش صد چنان باشد او که میگوید خود چه گفتم ز قال حالت او گر بگنجد بکوزه بحر زلال از ره قال فهم او نکنی حال از قال اگر نموده شدی لیک از قال آنکه دارد حال همچو کز نقش و صورت دیوار زانکه هر نقش را بود اصلی بی حقیقت مجاز کی باشد قلب بر نقد گشته است گواه گر بود درد عشق همره تو در جهان بقا جهان گیری گوی را چون ربودی از میدان آن مریدش که شد بعشق مرید بر فلک رفت همچنانکه ملک بود هم زان یکی حسام الدین وان شهانی که پیش از او بودند شرحشان کردهایم خود زین پیش خلق و خلقی که بودشان گفتیم پیش ما خود مرید ایشاناند هر مریدی که راهشان نرود چونکه دایم مراد تن جوید هر که تن پرورد شود حیوان هر که باشد ز خواب و خورزنده نقد بیند شود بدان مغرور غافل از دام دانه میچیند ابله است و عظیم بیخرد است هر که باشد خدای را جویان هر دو را تا بباد بر ندهد تا نمیرد کجا شود زنده میر گردد اگر بمیرد او همگی جان شود اگر جسم است سر بسر آن شود اگر این است نی ز اکسیر میشود مس زر مرد حق بیگمان ز حق گوید از حق آمد بحق رود باز او منگر در من ای برادر خوار جسم من خار و عشق من چوگل است همه مائیم و این جهان هیچ است عکس خوبی ماست حسن جهان نی ز جان است رونق اجسام جسم بیروح را بگور نهند روح را حس نمیتواند دید هم ز تدبیر و رای او عالم از شهی عالمی شود آباد این صفات آن روح حیوانی است روح وحیی که نور یزدان است آنکه فانی است چون چنان باشد نی ز شرق است و نی ز غرب آن نور آسمان و زمین بدوزنده است چرخ و ماه و ستاره زو گردان پس عیان گشت اینکه جان جهان چرخ بر جسمشان بود غالب عکس این بر هزار چرخ و فلک آسمانها بحکمشان گردند بر همه چیز قادرند ایشان تنشان گرچه هست خرد و ضعیف شمس در ذرهای نهان گشته نی که این نور هم چو صد دریا نور صافی و همچو دریائی سر موجش بر آسمان رفته چونکه نور چو بحر ای دانا چه عجب باشد ار در این قالب
که از او داشت نور حور و ملک پردهها را دریده بود چو شیخ چونکه شد محو شیخ آن جویا جز لقای خدا نداشت غمی در صفا رفت و وارهید از درد همچو قطره ببحر در پیوست گشت قایم بذات جل جلال چونکه شد همچو شیخ قطب و فرید زانکه هستند بی دو تن یک جان یک شود آب گر نیامیزی از حجاب است در نظر این فصل آب معنی بجوی وحدت راند که همیشه چو شیخ حق بین است بی نصیب است و نیست آگه شیخ نشدش حاصل و سرانجامی شد بافسانه از خری خرسند وان فلان شخص را بسی بستود تخم پندش درون جان کشتیم هر یکی صد نواله زو بردیم یک نفس تا بروز نغنودیم گه شنیده ز شاه علم و بیان غافل از سر و ذات طاهر او زان بماندند جمله افسرده از شراب طهور او خوردیم کاین بود خمر صاف بی درده برد تا ماندند از اللّه نرسد آن کسی که سر ننهد چونکه مردی رسید وصلت یار که شود سیر کس ز گفتن نان گشت سرمست یا فتاد خراب گونه گون از درخت و برگ و ثمار یا کسی زان برای هیمه کند یا کسی زیر سایهاش شنید نیستش حاصلی مرو سوی آن که کسی هست در زمانه چنین حالش افزون بود بل از قالش شاد جانی که در پیش پوید کی شود ظاهر و عیان بر تو حال او هم بگنجد اندر قال بحر را فهم از سبو نکنی زنگ شکها ز دل زدوده شدی برسد بیگمان بشهر وصال فهم گردد درختها و ثمار کس نبیند فراق بی وصلی بی ضرورت نیاز کی باشد که صوابی تو من خطا و تباه تو شوی شاه و درد اسپه تو چن شدی میر عشق کی میری همه هستی توئی یقین میدان راه حق را بعون او ببرید گفت با حق ز جان و دل انالک که شد او مقتدای اهل یقین بر همه اولیا بیفزودند می نگنجد در این بیان کم و بیش آنچه دیدیم هیچ ننهفتیم که بر ارواح نور افشان اند کی چو ایشان قبول شیخ شود او کجا سوی ملک جان پوید وانکه جان پرورد بود انسان خر تن را بود ز جان بنده همچو کودک بباختن مسرور نقد را به ز نسیه می بیند از در رهروان عشق رد است بایدش خواستن ز جسم و ز جان نرسد با خدا زخود نرهد در دو عالم چو عشق پاینده چون ملایک سوی حق آرد رو در مسمی رسد اگر اسم است گر بود کفر بعد از آن دین است نی ز دریاست قطره ها گوهر غیر حق را دلش کجا جوید موج را نی ببحر باشد رو نی که گلزار میدمد از خار شهر عشقم من و جهان چو پل است غیر ما سر بسر بدان هیچ است رونق از ما گرفت کون و مکان نی ز باده است سرخ شیشه و جام تا ز گندش جهانیان برهند لیک از او تازه است و خوب و پدید نی مزین همی شود هر دم مردمانش ز عدل او دلشاد که پس از مرگ عاقبت فانی است صد هزاران هزار چندان است آنکه باقی است بین چسان باشد هر دو عالم از او بود معمور آفتاب از عطاش تابنده است خلق در کارهاش سرگردان اولیااند با دلیل و بیان چرخ مطلوب و جسمشان طالب روحشان حاکم است و رشگ ملک گر نخواهند زود بنوردند حاکم و نایباند درویشان لیک جانشان بود بزرگ و شریف بحر در قطرهای روان گشته کرد اندر دو چشم خرد تو جا میزند موج از چنین جائی کوه و صحرا و دشت بگرفته یافت در چشم خرد تو گنجا بحرها گنجد از عنایت رب
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.