کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    صحبت شیخ به ز طاعتهاست
    سر علم و عمل عنایت اوست
    نظر الشیخ البس العریان
    و علی البر یخرج البر
    عینه ناظر بنور اللّه
    آلة الحق قلبه الطاهر
    فعل جسم الولی فی الدنیا
    خالق السفل و العلی واحد
    نظر الشیخ یفتح العینین
    آنچه از وی بری تو هر نفسی
    گمره است آنکه رفت بی رهبر
    نادری باشد آنکه راه برید
    وان چنان نادری که رست ازدام
    کو درختی که باغبانش ساخت
    این بود تلخ و آن بود شیرین
    اینکه بی شیخ رفت اگرچه نکوست
    اندر اینجا حکایتی بشنو
    گفت مردی بخلق از مستی
    لیک جانم بلندتر ز سماست
    بی حجابی مراست از جبار
    گفت با او بلطف یک آگاه
    رو ببین بایزید را یکبار
    کرد انکار و گفت بگذر ازین
    بخدا واصلم چه میگوئی
    گفت اندر جواب او را باز
    دیدن روی او ترا یکبار
    از چهل بار دیدن اللّه
    ماجراشان درین دراز کشید
    سخنش را قبول کرد از جان
    بود در بیشه بایزید مقیم
    حال آن شخص شد بر او پیدا
    چونکه آن شیخ نزد بیشه رسید
    زانکه دانست ضعف حالش را
    بیشهای کان پر است از شیران
    لازم آمد برون شدن او را
    چون برون شد ز بیشه روی نمود
    شیخ را یک نظر بر او افتاد
    مرد طالب بمرد و بیجان شد
    طاقت دید بایزید نداشت
    گرچه او را ز حق تجلی بود
    چونه بر قدر بایزید بتافت
    همچو آن کوه ذره ذره شد او
    از چنان مرگ شد ز نو زنده
    گرچه خلقان خدای را بینند
    بازهم هر ولی که مختار است
    مصطفی نی بجبرئیل امین
    شب اسری ورای عرش و خلا
    جبرئیل امین بماند آنجا
    نی مرا تو بدین طرف خواندی
    چون درین ره سفیر من تو بدی
    گفت حد و مقام من ای جان
    یک سرانگشت اگر نهم پا پیش
    بعد از این مر ترا رسد رفتن
    هرولی راست از خدا دیدار
    و رفعنا برای فهم بخوان
    آنکه از تاب بایزید بمرد
    هر که با شیخ خود دهد سروسر
    بیشۀ بایزید روحانی است
    غرض از بیشه علمهای وی است
    گر بدی او مقیم فکرت خود
    پس زحالات خود برون آمد
    لایق حال او سخن فرمود
    این همه احتیاطها را کرد
    در زمان نیست گشت و جان بسپرد
    لایق او نمود و تاب نداشت
    زان که یک جرعه زان شراب نکو
    جرعهای زان شراب بسیار است
    ذرهای آتش ار به بیشه فتاد
    عالمی را چو خورد یک ذره
    اسیا سنگ اگر بود صد من
    اندکی از عزیز بسیار است
    ای بسا کو بصورت است بزرگ
    پارهای لعل بر وی افزاید
    پس بظاهر مرو چو ساده دلان
    سخنی چند کز ولی زاید
    سالها از یکی سخن شنوی
    از یکی به از او بکمتر گفت
    پس فزون این بود نه آنکه بحرف
    همچنان در جهان معنی هم
    حال باشد همیشه شخصی را
    وان یکی را بهر دو روز و سه روز
    گرچه این اندک است و آن بسیار
    دائماً گر خلد ترا خاری
    لیک اگر یک دمت گزد ماری
    گرچه این اندک است بسیار است
    کافری گر کند بجد طاعت
    طاعت و ذکر مؤمنی گه گاه
    این مثالست مثل نیست بدان
    همچنین بنگر اولیا را هم
    اندک از یک بود قوی بسیار
    یک دعای ولی خاص خدا
    این تفاوت که اندرین قال است
    قال از حال میشود پیدا
    هر تفاوت که در صوربینی
    حالهای چویم که بی قال است
    گرچه جمله لطیف و موزوناند
    هر یکی را بود مقام دگر
    یک چو خور باشد ویکی چون ماه
    از یکی آن رسد ترا در حال
    کندت این بیک نظر بینا
    آن برد درد چشم را بدوا
    آن برد علت از تن رنجور
    قابلان را کند معالجه آن
    آنچه ممکن بود بر آید از آن
    شود آنچه بخواهد او آن را
    لیک این نادر است و کمیاب است
    شمس تبریز داشت این قدرت
    ای که نومید گشتهای پیش آ
    او کند پاکت از همه آثام
    این یقین دان که در جهان صفا
    هست اندر میانشان فرقی
    یک سلیمان بود یکی چون مور
    هست این را نظایر بیحد
    همچنین کن قیاس باقی را
    در جمادات این مراتب هست
    خاک و سنگ است از مس افزونتر
    نقره هم بیشتر بود از زر
    هرچه کمتر بقیمت افزونتر
    اندکی جوی کان بود بسیار
    صحبت عاقلی دمی بجهان
    گرچه گوهر بحجم خرد بود
    گر شمار درم بود بسیار
    مرتبۀ اولیا چنین میدان
    این سخنهاست نادر و نایاب

     

    زیر رنجش نهفته راحتهاست
    داد او بحر و جهد تو چو سبوست
    من ثیاب الجنان و العرفان
    و علی البحر یظهر الدر
    حشره ناشر بصور اللّه
    هو ان کان منک فی الظاهر
    هو من امر ربه الاعلی
    هو فی الدهر طالب واجد
    منه یأتیک خالق الکونین
    نبرد سالها بجهد کسی
    کار ناید ز جیش بی سرور
    بی ز رهبر حجاب نفس درید
    پیش این پختگی بود اوخام
    کودرختی که خود بخود افراخت
    این بود همچو غوره آن چون تین
    آنکه با شیخ رفت بهتر از اوست
    تا از آن سر زند ز تو سر نو
    گرچه هستم بجسم از این پستی
    زانکه پیوسته در لقای خداست
    جلوه هر روز تا بشب چل بار
    که خبردار بد ز سر آله
    تا شوی پیش واصلان مختار
    چونکه بی پردهای منم حق بین
    چون تمامم ز من چه میجوئی
    که سوی شیخ بایزید بتاز
    بهتر است ایعزیز من هشدار
    پند من گیر تا شوی آگاه
    آخر او را سوی نیاز کشید
    بسوی بایزید گشت روان
    با خدا یار و همنشین و ندیم
    کی شود سر نهفته از بینا
    بدر آمد ز بیشه شیخ فرید
    کو نیارد در آمدن آنجا
    کی کند روبهی در آن سیران
    تا نگردد هلاک آن جویا
    پیش از آن که کنند گفت و شنود
    بر نتابید و در زمان جان داد
    خانهاش سیل برد و ویران شد
    کی بود گرمی سحر چون چاشت
    لیک بر قدر طاقتش بنمود
    نور رؤیت بر او چو طور شکافت
    نی از اورنگ ماندونی هم بو
    زندۀ کامران پاینده
    لیک کی همچو اولیا بینند
    ز ایزدش قدر قرب دیدار است
    چونکه در راه حق شدند قرین
    چون رسیدند قرب او ادنی
    گفت احمد بوی که پیش درآ
    چیست مانع چرا ز ره ماندی
    ازچه پس ماندهای بگو چه شدی
    تا بدینجاست زین گذر نتوان
    سوزم این را پذیر بی کم و بیش
    که همه جان شدی نماندت تن
    برتر از همدگر چنین بسیار
    بعضهم فوق بعض در قرآن
    آنچه میجست بعد مرگ ببرد
    در جهان بقا شود سرور
    بیشۀ شیر و گرگ حیوانی است
    که بر و برگ و شاخ آن ز حی است
    کی رسیدی بدو بپای خرد
    تا که طالب بوی بیارامد
    خویش را قدر او بدو بنمود
    هم که طاقت نداشت آن سره مرد
    رخت را سوی ملک جانان برد
    طاقت جرعهای شراب نداشت
    کارگرتر ز صد خم است و سبو
    اندکی را از آن مگو خوار است
    بیخ و شاخ و درختها ننهاد
    پس حقیرش مبین مشو غره
    درمی لعل از اوست به بثمن
    خوار بسیاررا چه مقدار است
    همچو کوهی عظیم زفت و سترگ
    آن بزرگیش هیچ ننماید
    چشم باطن گشا ببین و بدان
    بر هزاران کتاب افزاید
    هیچ از آن وعظ او فزون نشوی
    گرددت آشکار سر نهفت
    سخت بسیار مینمود و شگرف
    کم بود بیش و بیش باشد کم
    مستمر روز و شب خلا و ملا
    افکند نار عشق اندر سوز
    قدر هر یک بدان گذر ز شمار
    یا کند نیش کیکت افکاری
    بود این زان فزون ببسیاری
    خلش خار پیش آن خوار است
    نبود بی نماز یک ساعت
    هست بهتر از آن بنزد آله
    تا کنی فهم ازین مثال تو آن
    چشم بگشا ازین مشو درهم
    زانکه هست او هزار درمقدار
    بود افزون ز صد هزار دعا
    نیست از قال بلکه از حال است
    همچو از باد گرد در صحرا
    آن ز معنی است نیک اگر بینی
    بنهفته درون ابدال است
    لیک از یکدگر در افزوناند
    یک بود همچو شهد و یک چو شکر
    یک بود چون امیر و یک چو سپاه
    که نیابی ز دیگری صد سال
    گرچه از مادر آمدی اعمی
    این دهد بی دوا دو چشم ترا
    این کند مرده زنده چون دم صور
    وین بنا قابلان دهد صد جان
    وانچه ناممکن است ازین آسان
    جان دهد چون مسیح بیجان را
    قبلۀ اولیا و اقطاب است
    غیر او را نشد چنین نصرت
    هیچ مندیش از گناه و خطا
    دهدت مزد حج بی احرام
    اولیا و خواص یزدان را
    در بزرگی ز غرب تا شرقی
    یک بود چون سها و یک چون هور
    چون کنی خوض اندر این بخرد
    لیک یک دان همیشه ساقی را
    یک بقیمت بلند و دیگر پست
    همچنان مس ز نقره و از زر
    زر بود هم فزون ز لعل و گهر
    تو بمعنی نگر گذر ز صور
    ترک بسیار کن که باشد خوار
    به ز صد ساله صحبت نادان
    زو هزاران بزرگ هست شود
    پیش دردانه باشد اندک و خوار
    همچنانکه در او زر و مرجان
    کس ندیدش نهایت و پایاب

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha