کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    گرچه این نوع نکتهها خوب است
    از چنین قصه غصه بستاند
    همه را زین رسد فواید خوب
    مرغ جان را دهد هزاران پر
    وان که نادان بود از آن درگاه
    پسمکن هیچ نزد نادانان
    راز دل را مگو بهر بیجان
    داد او رازیان شنودن آن
    هرکسی نیست قابل اسرار
    ور بگویند سر بدو ناگه
    نبرد سود از نتیجۀ آن
    باز سر را سریست بس پنهان
    هر که از سر سر نشد آگه
    نشود حکم سر ورا معلوم
    دانش آن نیاردش در کار
    حکم سر را کند کژ و معکوس
    خویشتن را بتیغ او کشد او
    دوزخی از برای خود سازد
    اینچنین کس اگر نداند سر
    پس ورا عجز بهتر و طاعت
    هر که پا لایق گلیم کشد
    در دعا هر دو دست باز کند
    عاجزانه بجنبد اندر کار
    نیست قدرت مطابق نادان
    چون سلاح است قدرت اندر دست
    لیک از دست عاقل هشیار
    آنچه بایست و نیست پاره کند
    چیزها را بجای خود نهد او
    هرچه آن کردنی است بگزارد
    عالمی را کند بلطف آباد
    مؤمنان را چو حق دهد قدرت
    اندر ایشان شود همه راحت
    ور بیابند فاسقان آن را
    قدرت آنجا بود همه رحمت
    گفت با موسی کلیم یکی
    پاک گردان زشک دو گوش مرا
    چون سلیمان ز بخشش اللّه
    تا بدانم زبان هر کس را
    کل بدانم زبان مرغان را
    نطق مرغان شود مرا معلوم
    چیست نطق و حوش و دیو و پری
    تا از آن دانشم شود حالی
    تا عیان گردد این مرا که خدا
    از همه مؤمنان روی زمین
    کرد مخصوصم از همه خلقان
    گفت موسی بوی که بگذر ازین
    آن بجو ای پسر که سود بری
    زنده مانی در آن جهان بقا
    ظلمت خویش جمله نور کنی
    کفر و شرکت همه شود ایمان
    این طلب کن اگر ترا خرد است
    لابهها کرد و گفت بهر خدا
    کار تو رحمت است و لطف وکرم
    بازگفتش خموش از این بگذر
    نکنی سود از این ببند دهان
    باز آن شخش از لجاج که داشت
    لابهها کرد پیش او بسیار
    گفت در لابهاش که ای رهبر
    مطلع کن مرا بر این دو زبان
    این قدر را ز من مدار دریغ
    نی سلیمان ز راز جمله علیم
    یک دوزان رازها که بد اورا
    چه شود ای عزیز و فخر وجود
    از یم او اگر خورم قطره
    شاد گردم عظیم و شکر کنم
    خواست از حق برای او آن را
    شد ز موسی میسرش آن خواست
    سوی خانه روان شد آن ابله
    لاجرم چون گرفت او آن راه
    تا بدانی که سر بجاش نکوست
    هر خسیسی کجاست لایق سر
    چونکه ابله شود ز سر دانا
    ز هر قاتل شود کشد او را
    بامدادان ز خانه ناگاهان
    سگ همیخواست تا برد نان را
    کرد حمله خروس و آنرا برد
    گفتش ای بیحفاظ در خانه
    دانه دانی که نیست در خور من
    چون مرا قوت و قوت از نان است
    گفت او را خروس کای مسکین
    اسب خواجه شود سقط فردا
    خواجه چون آن شنید اسب فروخت
    گشت شادان که از زیان جستم
    روز دیگر خروس را سگ دید
    گفت با او دگر دروغ مگوی
    تو نگفتی که اسب خواهد مرد
    گفت نی من نگویم الا راست
    اسب را او فروخت اندر دم
    رنج را بر کسی دگر انداخت
    برهانید خویش را ز زیان
    لیک معکوس کرد آن کژبین
    آخرش کشف گردد این معنی
    پس بسگ گفت آن خروس خبیر
    زانکه فردا سقط شود استر
    بعد از آن روز و شب همیخور سیر
    باز آن خوجه چون شنید این را
    بشتاب عظیم در بازار
    سیم را بستد و روان و دوان
    گفت بردم بلعب جفت از طاق
    ربح کردم رهیدم از خسران
    از خری دید عسر را او یسر
    زیر یک سود صد هزار زیان
    روز دیگر بگفت سگ بخروس
    چند ما را دهی تو بی نفسی
    آخر از حق بترس ای مغرور
    گفت بر من گمان ز شت مبر
    هست جانم مؤذن رحمان
    که رسیده است وقت طاعت حق
    برمناره روند جمله ز من
    ور خطائی کنم در آن اخبار
    زانکه از من دروغ نیست روا
    ترجمان خور آمدم زازل
    از درون سوی خور رهی دادم
    بر سرم گر نهند طشت نگون
    بینم آن شمس را کجاست روان
    همچنین در غروب زیر زمین
    در غروب و طلوع با اویم
    آن کسی کز درون بود راهش
    در ره او حجاب و سد نبود
    بل درون آب و موج آن بحر است
    کل تنی تو ز بحر از آن دوری
    سوی جانان ز راه جان میرو
    پرده در صورت است ای جویا
    در درون سیر کن برون منگر
    بگسل از لنگر اندر این دریا
    چونکه بینا از اندرونم من
    لیک فرداغلام آن مغرور
    نان و لالنگ پر شود همه کوی
    طفل و پیر و جوان از آن نعمت
    هین برو جنس خود سگانرا خوان
    بر سبیل عموم بر همگان
    از چنان حالتی نگشت آگاه
    میشد اندر ضلال آن کژبین
    بردل و چشم و گوش ختم خداست
    چونکه حق ضال کرد ایشانرا
    چون شقی زادهاند از مادر
    این نخواهد شدن بگفت تمام
    خواجه چون مردن غلام شنید
    بی توقف فروخت بندهاش را
    شادمان شد عظیم و گفت امروز
    تا بیاموختم من این دو زبان
    چونکه جستم از این سه گونه قضا
    شکر میکرد کان قضا را من
    دوختم دیدۀ قضاها را
    سودمندم ز بخشش موسی
    پس از این کو چون من کسی بجهان
    روز چارم چو دید سگ بعبور
    گفتش ای پادشاه کذابان
    بر من نیست مثل تو مغضوب
    کان افسون و حیلتی و دروغ
    هرچه گفتی همه دروغ بده است
    بعد ازاین نیز هر چه خواهی گفت
    کی شود پیش من دگر مقبول
    مردم از وعدههای خام کژت
    گفت با سگ خروس کای همدم
    راست بد جمله حق همی داند
    تا بدانی کزین صفت دورم
    گرچه خود حق بدست تست در این
    که کم و بیش بود در گفتم
    زانکه آن وعدهها که دادم من
    متنفر شدی از این معنی
    لیک میدان که هر سه وعدۀ من
    هر سه مردند پیش آن خصمان
    رفت و بر دیگران فکند زیان
    کور اصلی کجا بود بینا
    کی بود همچو لعل هر سنگی
    کی شود چون مسیح دجالی
    هیچ دیدی که قطره شد دریا
    گذر از پند و بند را بگسل
    گفت سگ را که خواجه خواهد مرد
    کرد خواهد از این جهان رحلت
    آنچه میگویمت بخواهی دید
    اندر این وعده نیست هیچ خلاف
    رو که فردا رست یقین موعود
    نعم بیحد و کران بینی
    نان و لالنگ و گوشت پخته و خام
    از بد و نیک و از وضیع و شریف
    همه فردا خورند و سیر شوند
    دمبدم آشهای گوناگون
    خبر راست بر بجمله سگان
    تا یقینشان شود که این وعده
    همه زان لوت و پوت سیر شوند
    مرگ آنها بدش قضا گردان
    او زیان را بدیگران افکند
    کاندر افتاد سرنگون و بمرد
    در خیالش که رنج برد گران
    این ندانست کان در آخر کار
    بس زیانها که آن بود سودت
    گر شود سر آن ترا پیدا
    لیک چون نیست آشکارا راز
    رو مثل از زیان خود بجهان
    یک زیان دفع صد زیان باشد
    غم مخور هیچ اگر بمرد اسبت
    یا بر درخت و استرت رهزن
    صبر کن اندر آن و شکر گزار
    چونکه آن رنج بهر فایده است

     

    نزد دانا عظیم مرغوب است
    هر که او سر کار را داند
    همه را این برد سوی مطلوب
    تا پرد از فرشته بالاتر
    افتد از کوری خود اندر چاه
    سر دل را عیان بیند زیان
    زانکه بیجان از او شود پیچان
    نی زیانی که آید آن بزبان
    سر ز جاهل نهان کنند احرار
    سر نپوشاند از کس آن ابله
    بلکه بیحد و بیشمار زیان
    کان بود چون قراضه این چون کان
    لاجرم گم کند ره آن ابله
    چونکه سر سرش نشد مفهوم
    کژ رود در طریق حق ناچار
    تا از آن باز او شود منکوس
    دل و جان را سوی سقر کشد او
    سر سر را ز جهل اندازد
    رسد از صوم و از صلاتش بر
    که ز طاعت برد عوض راحت
    رخت را جانب کلیم کشد
    بندگی را دو صد نیاز کند
    تا که آخر نگردد او افکار
    زان نداده است با همه یزدان
    خویش نادان بدان کشد پیوست
    مینماید جهاد باهنجار
    هرکرا چاره نیست چاره کند
    دشمنان را کند بکام عدو
    در جهان رنج و فتنه نگذارد
    همه نیکان رسند از او بمراد
    کارها را کنند از خبرت
    صرف گردد بخیر در طاعت
    بفزایند کفر و عصیان را
    چون که اینجا رسد شود زحمت
    ای یقین ترا نمانده شکی
    ای یقین بخش عقل درد و سرا
    کن مرا از زبانها آگاه
    سر بانگ کلاغ و کرکس را
    هم برم آنچه بد سلیمان را
    نبود رازشان ز من مکتوم
    یا سرود و زبان کبک دری
    مرغ جان را رسد پر و بالی
    کرد رحمت ز جود و داد عطا
    وز همه طالبان پاک امین
    بعنایات و لطف خود دیان
    بطلب از خدای خود ره دین
    وز نهالش همیشه بار خوری
    برهی زین جهان مرگ و فنا
    بعد از آن دائماً سرور کنی
    برهی از ضلال و از کفران
    آن دگر را بهل که سخت بداست
    خواه این را برای من بدعا
    سخنم گوش کن زبنده مرم
    کاندر این خواست است خوف و خطر
    بلکه پیش آیدت هزار زیان
    دامنش را دمی ز کف نگذاشت
    اشگ ریزان بسوز و نالۀ زار
    هست در خانه مرغ و سگ بر در
    تا کنم فهم و شاد گردم از آن
    همچو خورشید رو نما بی میغ
    بود ای موسی کلیم کریم
    بخش از لطف خود بمن جانا
    گر نمی را کنی یمی از جود
    وز خور او اگر برم ذره
    بی می و جام و نقل سکر کنم
    کرد دلشاد آن گرانجان را
    پیش او سر نهاد و بر پا خاست
    نبد از سر آن عطا آگه
    سر نگون اوفتاد اندر چاه
    لیک بر جان ناسزاش عدوست
    نسزد بالئیم هرگز بر
    جهلش افزاید و فتد بفنا
    بسوی گمرهی کشد او را
    بدر انداختند پارۀ نان
    همچو هر روز خوش خورد آن را
    سگ از آن فعل باردش پژمرد
    هر دمی میخوری دو صد دانه
    از چه نان را ربودی از بر من
    نان تو بردی مرا چه درمان است
    نی نکو رفت از این مشو غمگین
    پر خوری زان ازین سخن فردآ
    از فرح روی همچو ماه افروخت
    وز چنین محنت و بلا رستم
    کرد بس ماجری و گفت و شنید
    بسوی راستی ز  جان میپوی
    از دروغت دلم عظیم آزرد
    اندر این ره نپویم الا راست
    خویشتن را خلاص داد از غم
    علم مکر و حیله را افراخت
    دیگری را فکند در خسران
    عین خسران اوست در ره دین
    دست خود خاید اندر این دعوی
    شاد باش و گذر ز رنج و ز حیر
    استر از اسب هست فربه تر
    تا که گردی ز فربهی چون شیر
    بست بر استر از خری زین را
    برد بفروختش بصد دینار
    جانب خانه رفت ذوق کنان
    شادمان بغنوم کنون بوثاق
    چست جستم ز رنج و غبن آسان
    ز ابلهی رنج را شمرد اوخسر
    چون ندید اوفتاد در نقصان
    چند ازاین مکر و زین دروغ و فسوس
    چند بر مکر و حیله ها چفسی
    تا نگردی تو عاقبت مقهور
    کان خیرم نیاید از من شر
    خبر از راستی دهم بجهان
    تا ز من مؤذنان برند سبق
    برسانند آن بخلق ز من
    بکشندم یقین بزاری زار
    نادر است از خروس سهو و خطا
    گرچه خور بر علاست من اسفل
    از خدا جان آگهی دارم
    در شب تار من ز راه درون
    در چه برج است بر فلک گردان
    باویم روز وشب یقین دان این
    هر کجا او رود پیش پویم
    کی شود دور او ز درگاهش
    یک نفس غایب از احد نبود
    جسم چون ساحل است و جان بحر است
    چونکه در جان روی شوی نوری
    تا بمنزل رسی دوان میرو
    چون بمعنی رسی شوی دریا
    زانکه دریاست جان و تن لنگر
    ترک بسکل کن و گزین دررا
    همه را راست رهنمونم من
    از قضا میرد و شود مقهور
    تا خورد نیک گوی و هم بدگوی
    بخورند و برند بی نقمت
    که بخواهد رسید فردا خوان
    نان فراوان شود یقین میدان
    سوی تو به نیامد آن گمراه
    میپذیرفت کفر را چون دین
    تا نگیرند هر کسی ره راست
    که کند چاره کفر کیشانرا
    پس بود جایشان یقین آذر
    باز گرد و بگو حدیث غلام
    خویش را از زیان او بخرید
    تا فتد مشتری از آن بعنا
    رستم از محنت و شدم پیروز
    سود بردم رهیدم از سه زیان
    پش از این روشنی است پیش و قضا
    دور کردم ز نفس خویش بفن
    دفع کردم زخود بلاها را
    گشتم آراسته چو طاوسی
    همه سود است پیش و نیست زیان
    که دو پر میزند خروس از دور
    وی امیر و رئیس قلابان
    هم ندیدم چو تو خروس کذوب
    وای او را که افتد از تو بدوغ
    زان همه وعدهها یکی نشده است
    همچنان باشد آشکار و نهفت
    سخنان دروغت ای مخذول
    نیست جز رنج در سلام کژت
    هرچه گفتم نه بیش بود و نه کم
    زین خیالت خدای برهاند
    نزد حق بیگناه و مغفورم
    گه گمان میبری بر این مسکین
    بدروغ و بمکرها جفتم
    چون نشد از دلت فتادم من
    که نشد راست یک از آن دعوی
    همچنان شد که گفتم ای پر فن
    که خریدند از این خر نادان
    ز ابلهی دید درد را درمان
    کی شود هر بلید بوسینا
    کی شود پادشاه سرهنگی
    کی بود کیقباد بقالی
    یا بپرید پشه چون عنقا
    خواجه را ذکر کن بجهد مقل
    آمدش وقت و جان نخواهد برد
    از زر و سیم و خان و مان رحلت
    بر تو گردد چو آفتاب پدید
    تیغ رنجش کنون بنه بغلاف
    بیگمان وعدهام شود موجود
    صدقهها هر طرف روان بینی
    بیعدد باشد و رسی در کام
    از که و از مه و قوی و ضعیف
    هفتهای زین سرا و کو نروند
    رسد از تعزیهاش بعالی و دون
    که بخواهند خورد فردا نان
    راست است و بود بهین وعده
    هر یکی همچنانکه شیر شوند
    میرهانید خواجه راززیان
    لاجرم بهر خویش چاهی کند
    زان زیان غیر مرگ سود نبرد
    باز کردم رهیدم از غم آن
    همه بر جان او رود ناچار
    گرچه آن دم برید و فرسودت
    شکر گوئی خدای را و ثنا
    هر زمانت در افکند بگداز
    کاندر آن سودها بود پنهان
    سبب صحت و امان باشد
    یا برد دزد حاصل کسبت
    یا غلامت بیفتد از روزن
    هیچ گون زان زیان و رنج مزار
    زان ترا صد هزار فایده است

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha