کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    طیور الضحی لاتستطیع شعاعه
    مصطفی گفت میشود گردان
    هر طرف کو بخواهد آن دل را
    آن دلی کش بحق بود حرکت
    آلت محض باشد او چو قلم
    نقش از کاتب است بر کاغذ
    هر تنی را چو خانهای میدان
    بین که در هر تنی چگونه کس است
    در یکی دزد و در یکی دربان
    در یکی نور و در یکی نیران
    نوع نوع از فرشته و شیطان
    در دل اولیا خداست مقیم
    همه افعالشان بامر حق است
    صاحبان و خواص یزدان اند
    هرچه خواهند آن شود در حال
    بی کف و دست تیغها رانند
    تا بدانی که حق تعالی را
    کانبیای گزین بعشق از جان
    وینچنین اولیا که پنهان اند
    جز خداشان کسی نمیداند
    طالب وصل شمس دین بودند
    دان که عشاق را سه مرتبه است
    همچنین هم مقام معشوقان
    کرد ظاهر مراتب عشاق
    نی چنانکه مقام ایشان است
    ظاهراً گرچه جمله مشهوراند
    چون خدا آشکار و پنهاناند
    لیک معشوق را نکرد خدا
    حا ل معشوق مانده است نهان
    نی ولی دید و نی عدو او را
    این بود وصف حال آن معشوق
    اولین مرتبه ز معشوقان
    دومین مرتبه نگشت پدید
    سومین خود بماند سخت نهان
    شمس تبریز بود از آن شاهان
    زان سبب خویش را بمولانا
    هر دو یک سر بدند و یک گوهر
    در مراتب ز جمله بگذشتند
    از چنین قوم نام کس نشنید
    اولیا را بخاطر این نگذشت
    می شنیدند گاه گاهی نام
    ز آخرین نام نیز نشنیدند
    بود یک روز مست مولانا
    اولیا جوق جوق برخیزید یزند
    انبیا همچنین گروه گروه
    مؤمنان نیز هر طرف افواج
    ده ده و صد صد و هزار هزار
    شمس دین و من از همه ممتاز
    گرچه آنجا دوی ندارد راه
    لشکر آفتاب تاب وی است
    نیست اندریکیش کس را فهم
    من و او ز اعتبار این عالم
    ورنه یک گوهریم درد وسرا
    خود کس از خویش کی جدا گردد
    این جدائی ز روی گفتار است
    زانکه اعداد برف هجران اند
    وحدت محض چون شود پیدا
    اول او بود و آخر او ماند
    عددی کان نگشت محو احد
    هرکه پیش از اجل نمرد بمرد
    هرکه در عشق حق نمرد تمام
    در دهان تلخ و ترش باشد او
    مرگ خود زندگی است گردانی
    دانه در خاک چونکه نیست شود
    زنده از خاک سر برون آرد
    هستی من اگر فنا نشدی
    عوض دانهای دوصد دانه
    برگ و شاخ و ثمار سرباری
    هستی دانه نیست گر نشدی
    کرم خوردی و درون انبارش
    پس یقین دان که مرگ زندگی است
    نیست شو دمبدم از این هستی
    گر شدی در عروج عین ملک
    چونکه از نیستی تو برخوردی
    چه هراسی بباز هر دم جان
    رو ممان در خودی که تا مانی
    خنک او را که از خودی برخاست
    کرد خود را برای حق قربان
    عمر بشمرده چون فدا کرد او
    چونکه خواهد خدای نیکی تو
    که کنی نفس را مهان وذلیل
    خاک باشی ورا بیاموزی
    مسکنت را گزین کنی بجهان
    نام و ناموس چون حجاب ره است
    هرکه شهرت طلب کند میدان
    شهرت او را رسد که گشت فنا
    نیست شد اندر او صفات بشر
    گشت مبدل چنانکه مس ز اکسیر
    یا چو حیوان که در نمکلان شد
    ناری نفس چونکه نور شود
    غیر حق چون نماند اندر وی
    بعد از آن گر طلب کند شهرت
    شهرت آن شاه را روا باشد

     

    فکیف طیور اللیل تطمع ان تری
    قلب مؤمن با صبعی رحمن
    برد آرد میان خوف و رجا
    همه یابند از او دوصد برکت
    نبود از قلم نقوش و رقم
    نی ز حبر و نه از قلم باشد
    از زن و مرد و طفل و پیر و جوان
    در یکی شحنه در یکی عسس است
    در یکی میرو و در یکی سلطان
    در یکی کفر و در یکی ایمان
    همچنین بیشمار تا سبحان
    گشته با خلق از آن نفوس ندیم
    دمبدمشان ز علم حق سبق است
    همه اسرار را همیدانند
    شنوانند گفت را بی قال
    نامۀ نانوشته را خوانند
    اینچنین اولیاست در دو سرا
    گشتهاند آن خواص را جویان
    کاملانشان غلام از جان اند
    نادری ناگه آن طرف راند
    در طلب لحظهای نیاسودند
    یک بلند و یک اوسط و یک پست
    بر سه قسم است لیک بس پنهان
    بر همه کافۀ جهان خلاق
    زانکه آن حال سخت پنهان است
    باطناً بی نشان و مستوراند
    زان سبب خلقشان نمیدانند
    مشتهر نی نهان و نی پیدا
    از خواص و عام در دو جهان
    حق ز غیرت نهفت آن رو را
    که ز سابق خفی است وز مسبوق
    گشت بر عاشقان خواص و عیان
    کس از آن نام نیز هم نشنید
    آشکارا نگشت در دو جهان
    که ز غیرت خداش کرد نهان
    بنمود او که بود جنس او را
    زاده از نور سر چوتاب از خور
    روز و شب یار همدگر گشتند
    نی کسی هم بخواب نیز بدید
    که کسی همچنین تواند گشت
    ز اولین عاشقان خاص کرام
    زین سبب گردد آن نگردیدند
    گفت فردا بروز حشر و جزا
    شاد و با همدگر در آمیزند
    حشر گردند شاد بی اندوه
    سر بر آرند چون ز بحر امواج
    جنس با جنس خویش روز و شمار
    حشر گردیم هر دو بی انباز
    شاهیش را هم اوست میروسپاه
    از خود او روشن و لطیف حی است
    فکرت آن نگنجد اندروهم
    گرچه گویم نباشد آن حالم
    هیچگونه نبودهایم جدا
    گرچه بر ارض و بر سما گردد
    عدد اندر احد نه بر کار است
    در تموز احد نمیمانند
    نی عدو ماند و نه ارض و سما
    هست را باز نیست گرداند
    می بپوسد بزیر خاک لحد
    بشد اوصاف و ماند دایم درد
    پیش آن پختگان بود او خام
    نرود خوش فرو بکام و گلو
    از چنین مرگ رو نگردانی
    هست گردد سوی حیات رود
    گوید او مرگ این فنون آید
    در جهانم چنین نوانبدی
    کی رسیدی ز جود جانانه
    داد از لطف خود مرا باری
    سرش از زیر خاک بر نشدی
    کی بماندی بعالم آثارش
    پادشاهی درون بندگی است
    تا خوشی ات فزاید و مستی
    اندر آنهم آن ممان گذر ز فلک
    پی یک جان دو صد عوض بردی
    همچو خورشید نور می افشان
    جان سپار و مکن گرانجانی
    جان خود را فزود و تن را کاست
    یافت عیدی زوعدۀ قرآن
    عمر بیحد و عد بدادش هو
    از سر لطف بخشدت آن خو
    دایماً دادیش ضعیف و علیل
    خرقۀ ذل برای او دوزی
    تا شمارندت این کسان ز خسان
    هر دو راترک کن که ابر و مه است
    حق از او معرض است در دو جهان
    بگذشت از حجاب این من و ما
    سر موئی از آن نماند اثر
    یا چو خون کان ز مهر گردد شیر
    نمک محض اگر چه حیوان بد
    سخنش وحی چون زبور شود
    هرچه آید از او بود زان حی
    رسدش چونکه یافت این نصرت
    زانکه آن شهرت خدا باشد

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha