به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
گرچه از ما هزار کاردگر نیست بیفایده ولی ما را گر تو شمشیر و تیغ جوهر دار که از این کوزهای در آویزم فایده است آن ولیک تیغ بران ز آدمی هم مراد صنعت نیست در نبی گفت انس و جن را ما بل برای عبادت و خدمت هرکه اینجاش فوت شد طاعت دوزخ او را شود عبادتگاه زانکه مقصود حق ز خلق این بود چونکه اینجا نیامد آن ز ایشان مسجد عاصیان بود دوزخ دایم از صدوق ربنا گویند بی ریا ذکر حق بود آنجا تا اموری که فوت شد اینجا تا برآید ز جمله مقصودش لیک اینجا بکام زود رسند واندر آنجا بسالها و قرون کار امروز کن اگر مردی هر که بر نقد زد بود عاقل همه بر نقد میزند عاشق بر صوفی به است سیلی نقد اندر این کار خوی صوفی گیر نسیه جویان در انتظار روند درد سرها کشند بیحاصل هرکه بر نسیه میکند تکیه قسم عشاق نقد وقت آمد خار حالی به از گل آتی است هرکراجز امید چیزی نیست هر که نومید ماند مردهاش دان وانکه او را بنقد حالی هست ز انچه دارد همیشه دلشاد است هرکه امروز کار خویش گزارد رست ازدست دشمن خونخوار هر که اینجا نگشت چشمش باز هرکه اینجایگاه میرد کور از زمین گندم و جو و ارزن در شکم گر نراست نر زاید نزند سر ز جو یقین گندم آنچنانکه زئی چنان میری پند بگذار و بند را بگسل خیره شو بر جمال آن دلبر محو گرد اندر او گذر از خود جان تو زان جمال مالامال بعد از آن جویدت ز جان جنت تو شوی مغز و جمله هستی پوست دست بردست زن کنون چو بهم همه یکدل شده در این مجلس هیچ اندر میان نفاق نماند همه یک بودهایم از ازال با همابیگمان هما پرد چون همایم یقین همایانند همه چون یک بدیم اندر اصل همگان بر مثال تاب خوریم مغز مائیم و باقیان همه پوست کس چه داند که ما چه مرغانیم جانهای لطیف را جانیم در تن ذره همچو خورشیدیم غیر دنیا دو صد جهان داریم ملک و رحهاست لشکر ما جا چه باشد که جمله بیجائیم دم عیسی خجل از این دم ما گر رسیدی بخضر ما موسی در پی خضر کی دویدی او بلکه بر خضر اگر شدی پیدا خضر ما کیست شمس چرخ همم بی حجابیش خضر اگر دیدی صحبتش را بعشق بگزیدی دست بالای دست دان یارا تا که گردی ز ما تو برخوردار گرد ما گرد تا خبیر شوی شیر شیران خور ار ز شیرانی نام کس را مبر در این حضرت چونکه از ما شدی ز غیر مگو غیرت اولیا بود بیحد کل بدیشان سپار خود را تو دم مزن در حضور آن مردان پیش ایشان مگو ز علم و هنر چونکه بردی نیاز راز بری همچو ایشان شوی در آخر کار رنگ گیر اندک اندک از ایشان زان همیگیر و زین همیانداز تا شوی سر بسر از ایشان پر باغبانی بشاخ زردآلو بمرور آن درخت زردآلو بعد از آن خواه از این درخت ببر این همان است و آن همین ببها همچنین شیخ در تو برتابد توئی تو از او شود فانی آخر کار عین او گردی نارت از تاب شیخ نور شود چون مسیحت کند سراسر جان هرچه خواهی شود بعون خدا دو جهان را کنی چو درجی طی بدهی جان نو تو جانها را قدرت ایزدت شود مقدور ور نباشد ترا چنان دولت گیر عزلت ز خلق و طاعت کن روزها روزه باش و شب بنماز هیچ کام و مراد نفس مده تا نمیرد مدار از وی دست تا که او زنده است خایف باش گر نماید چومرده خود را او هیچ باور مکن قویش افشار تا نبری سرش بتیغ جهاد که بسی طالبان حق را او همه در جوی این جهان ماندند دست او بر همه دراز آمد
آید از صنعت و ز علم و هنر بهر آن نافرید حق یارا بزنی همچو میخ در دیوار هیچ از این فایده نپرهیزم بهر جنگ است و کارزار نه آن غیر صدق و نیاز و طاعت نیست نافریدیم همچنین بهبا تا عوضتان دهد دو صد رحمت قسم او بعد موت شد طاعت تا در آنجا کند انابت و آه که عبادت کنند و خدمت وجود آخر آنجا کنند از دل و جان همه در وی چو مرغ اندر فخ از بناگوش سوی حق پویند همه مستغرق نماز و دعا اندر آن عالم آورند بجا تا که جمله کنند معبودش کارهاشان شود بروزی چند نشود کار نحسشان میمون ور نه فردا ز نادمان گردی هر که در نسیه ماند شد باطل میگریزد ز نسیهها صادق از عطاهای نسیه خوش عهد هیچ در کار دین مکن تأخیر بی می و سکر در خمار روند از می نقد دائماً غافل دان که بر هیچ میزند بخیه جانشان کی بنسیه آرامد هرکه آتی گزید شهماتی است در ره عشق یک پشیزی نیست تن افسردهاش ندارد جان بی می و بی قدح بود سرمست از بد و نیک عالم آزاد است سر نفسش بریده شد بی کارد ابداً گشت با خدا پادار ماند آنجا دو چشم بسته چو باز کور خیزد چو کور شد در گور سر برآرند همچو بچه ز زن ور بود ماده هم همان آید سر سر را کسی نجست ز دم نیک دان گر فقیر و گر میری چون درآمد بجلوه خوب چگل غیر وصفش مگوی چیز دگر تا رهی هم ز نیک و هم از بد چون شود وارهی ز رنج و ملال از تو یابند حوریان زینت می نگردی جدا ز حضرت دوست گشتهایم از صفا همه همدم همه گشته بهمدگر مونس غیر یاری و اتفاق نماند زان کنونیم غرق در یک حال زاغ با طوطیان کجا پرد همچو من زاده جمله ز انجایند بازهم یک شویم حالت وصل گر بصورت اسیر خواب و خوریم جمله بیگانه ما یگانه و دوست در کدامین دیار پرانیم لیک زیر قباب پنهانیم سرفشا نان ز ذوق چو بیدیم همه در لامکان جهانداریم همه صف بسته گرد پیکر ما زیر جسم چو کاه دریائیم همچو موجی است عشق ازیم ما پر بینداختی چو طاووسی خضر ما را اگر بدیدی او خضر گشتی ز عشق او شیدا آنکه بد واصل و گزین ز قدم پی او همچو سایه گردیدی غیر او را بهیچ نخریدی رو برابر بکس منه ما را هیچ ما را زسلک کس مشمار بر سر سروران امیر شوی سوی ما آ گر از دلیرانی تا نمانی تو دور از رحمت غیر ما را بهیچ نوع مجو بحذر باش تا نگردی رد ترک کن پیششان خرد را تو تا نگردی ز هجر سرگردان بچنان جای جز نیاز مبر دمبدم بیقدح شراب خوری گر پذیری نصیحتم ای یار مهل از رنگ خویش نام و نشان پر از آن شو و زین همیپرداز همچو قطره که در صدف شد در میکند وصل شاخ قیسی او میدهد بار قیسیش نیکو خواه از آن فرق نیست در دو ثمر زانکه گشتند هر دو یک بصفا آن قدر کاندرونت برتابد کندت جان پاک ربانی کند او با تو این جوامردی عوض رنج و غم سرور شود بر فراز سما شوی گردان چون برآری دو دست خود بدعا همه از تو شوند تازه وحی هم رهانی زغم روانها را هر که بر تو زند شود مقهور که بری ز اولیا چنین رحمت ترک نفس و هوی و راحت کن بسوی خورد و خواب کمتر تاز هرچه بدتر کنی بوی آن به مشو ایمن گرچه گردد پست دشمن جان تست خفیه و فاش تا بمکر و حیل رهد از تو دائماً در شکنجهاش میدار نشوی از بلای او آزاد برد از راه و کرد غرقه بجو غیر عشاق کان طرف راندند زو نصیب همه گداز آمد
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.