به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
کرد رحلت ز تن کریم الدین آنکه چون او نبود شاه کریم گشت بعد از حسام دین رهبر داد باهر که خواست ملک و عطا هرچه خود دید هم بوی بنمود شرح این را جو ز راه سخن حاصل این است کاو ز عالم خاک چونکه بودش طریق مقصد صدق گرچه از رحلتش فغان کردیم دست بر سر زدیم و سینه زغم چه توان کرد چون قضای خدا همه را توبه می بباید کرد لیک از حق امید را نبریم هم کسی هست کو پر ما را گرچه رفتند از جهان مردان تا بود آفتاب و چرخ کبود زانکه خلاق را ز خلق جهان بهر ایشان شد آفتاب و فلک ور مراد حق از جهان ایشان گفت با مصطفی توئی مقصود گفت لولاک ای خلاصۀ جان هیچ من نافریدمی فلکی بهر تو ساختم یقین میدان ورنه خورشید و ماه و چرخ برین هر کرا نیست در درون ایمان همچو کرمند جمله زاده ز خاک از خور و خواب زندهاند همه قایم از چهار عنصراند چو خر زندگیشان ز روح حیوانی است اینچنین زندگی بود فانی تو در این دهر زنده از نانی روح تو بود در جهان الست هم همان را بجو از این بگذر وطن جان چو بود آن دریا این شش و پنج و چار را بگذار جانب تن مرو اگر جانی زود جان را ز تن بجانان بر تن چو دام است اگر در او مانی قطره در خاک اگرچه از دریاست گر سوی بحر باز می نرود هله ای قطره تو ز نادانی آن تنی را که رهزن است و عدو بروی از مهرو عشق لرزانی داد بر باد جلمه عمر ترا میکند فربهت کنون بعلف پیش از آن کت کشد گریز از او چرب و شیرین مده دگر تن را تن مپرور که هست قربانی چرب و شیرین دل ز نور بود می حق نور و ساغرش حکمت دائماً در حصول آن نور است حاصل این است کان شهان را جوی دامن اولیا اگر گیری چون جهان هست بهر ایشان شد نسل موش ووحوش چون برجاست نسل گل چون همیشه بود و بود این گمان کژ است و فاسد و بد آنچه فرع است چون بود موجود تا که افلاک و چرخ گردان اند دایماً باش طالب ایشان هرکه جوینده است یابنده است بنده در صورت و بمعنی شاه ماه و خور کیست تا بدو ماند قطرۀ روح کاندر این تن ماست نیست روغن ز طعم آن پیدا وانگه آن قطره گشته درداز خاک آنچنان قطره را مخوانش آب همچنین نقره نیز اندر کان تا نجوشد درون کورۀ نار جوهری کان بمانده در کان است گر نیابی تو نقد خود اینجا نتوان حکم کردن ای برنا یا سپیدی و یا چو قیر سیاه گذر از وعظ و پند خلق جهان باز واگرد سوی آن تقریر سر لولاک این بود دریاب که وجود جهان برای نبی است سر لولاک اوست در دو جهان هرکه زد دست اندر آن دامن عالم غیب را بچشم بدید مشرق و مغربش دگرگون شد بی قدم در قدم روان گشت او بی دهان میخورد شراب آله میکشد بی دو دست حوران را اهل جنت همه در او حیران گرچه همچون بهشت نیست مقام مؤمنان گرچه در بهشت روند
آن نکو سیرت و ولی گزین در جهان بود همچو در یتیم مدت هفت سال آن سرور کرد مانند خویشتن بینا گفت با او زحق هر آنچه شنود کوش سر آر بهر علم لدن رفت و گشت از غبارانده پاک منزلش گشت باز مقعد صدق اشگ از چشمها روان کردیم همه گشتیم خسته زان ماتم ناگه آمد ز بخت ما بر ما تا که درمان شود سراسر درد گرچه بی او چو مرغ بسته پریم بگشاید ز لطف خود یارا نیست ز ایشان جهان تهی میدان هست حق را خلیفهای موجود بود مقصود هستی ایشان آسمان و زمین و دیو و ملک نبدی نی جهان شدی نی جان ز آسمان و زمین و کل وجود ما خلقت السماء و المیزان هم نبودی بر آسمان ملکی بد و نیکی که هست در دو جهان کی شدی هست بهر کرم زمین تو ورا کرم و مار و کژدم دان هم درین خاکشان کنند هلاک نفس را یارو بندهاند همه نیستشان از جهان روح خبر نی ز روحی که وحی ربانی است زنده شو از خدا که تا مانی لاجرم بیخبر چو حیوانی پیش از این جسم و خواب و خور سرمست تا بیابی امان ز رنج و خطر باز آنرا بجوی ای جویا سوی بیسوز جان و دل رو آر تن پرست است مجرم و جانی تا دهد باغ جان هزاران بر گرچه باقی بدی شوی فانی دشمنش تاب آفتاب و هواست زود از باد و خاک نیست شود این عدو را چرا ولی خوانی قاصد جان تست دایم او دشمنت اوست خود نمیدانی کندت عاقبت فنا و هبا تا کند آخرت بتیغ تلف برهان خویش را ز تیغ عدو چند باشی مطیع رهزن را دل بپرور که اوست ربانی زان سبب معدن سرور بود هرکرا گشت در خورش حکمت همچو موسی همیشه بر طور است در طلبشان بجان و دل میپوی دان که در لامکان جهانگیری نسلشان را مگو که پنهان شد نفی آن نسل را مکن که خطاست نسل دل از چه رو بریده شود اینچنین فکر را بران از خود اینکه اصل است کی شود مفقود دان که حق را گزیده مرداناند جان فدا کن براه درویشان شاه دانش اگرچه چون بنده است بتن ابرو بجان منیر چو ماه قطرۀ آب چون بجو ماند مثل روغن است اندر ماست مگر از ماستش کنند جدا چون کلوخی کز آب شد نمناک کز چنین آب خوشتر است سراب در دل خاک گشته است نهان کی شود صافی و تمام عیار بی ز آتش بخاک یکسان است بسته مانی میان خوف و رجا که چسانی تو کور یا بینا یا چو ابری و یا منیر چو ماه سر لولاک کن بشرح بیان کو که لولاک چیست در تفسیر چست بیدار شو بجه از خواب هر کرا هست آن بجای نبی است زانکه از او میرسد بخلق عیان رست از مکر دیو و شور وفتن گشت بر وی جمال دوست پدید سیرش اندر جهان بیچون شد در صف عاشقان دوان گشت او میکند بی دو چشم جسم نگاه سخت نزدیک کرد دوران را کاین چه شاهی است وین چسان سیران لیک بالاتر است جای کرام سوی هر قصر شادکام دوند
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.