به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
شیخ پاکت کند بگیر او را رفع چرک و حدث از آب بود کس ز خود هیچ پیشه ناموزد شمع مرده ز زنده زنده شود پیشه نور است و پیشه ور چو چراغ نادری باشد آنکه بی استاد بهر این آید آنچنان نادر هر چه گوید ترا همان ورزی در زئی را از او بیاموزی آنکه بیواسطهاش رسید آن کار وانکه از وی بواسطه آموخت تو همانش بدان و بل افزون این مگو تو که اولین استاد گر ز یک شمع برشود صد شمع آخرین را تو اولینش دان شمع خود خواه از آخرش گیران گر بگیرانی از دهم شمعت زانکه دانی که هر دو یک نوراند هر مریدی که او ز شیخ رسید همچنان زان مرید بار دگر صد هزاران چنین ز یکدیگر همه را یک ببین بچشم خرد نور چون شاه و شمع چون مرکب گرچه اندر شمار بسیاراند شمع بگذار و بنگر اندر نور صور شمع رهزنان تواند خنک او را که از صور برهید رو بمعنی نهاد و راه برید هر که معنی گزید بیناشد همه بودیم از قدم معنی اصل معنی است چون ز یک اصلیم در صور چند روز مهمانیم تن که عاریت است خوش آمد در تن عاریه چو جان آسود چون رود در مقام واصل قدیم چون بیاساید اندر آن مأمن روح چون آب و جسم همچو سبو در سبو چون بود خوش و شیرین اولیا در تنند و بیرون اند عین وصل اند در جهان فراق تا ابد جمله قایم اند بحق ملک آنجا رسیدشان اینجا زانکه مردند پیشتر از مرگ همه بی تن شدند مطلق جان ذاتشان قادر است در دو جهان نبوند از خدای هیچ جدا نور حق دان ز حق جدا نبود جزو لاینفک است آن جویا نور خور بی خور ای پسر نبود این محال است رو محال مجوی طالب این سر ار شوی برهی هم رسی اندران مقام سنی دائماً اندر این هوس باشی خویش را بهر حق چو دربازی پر شوی آنگه از جمال و جلال همچو ایشان شوی بحق قایم ای خنک آنکه جستنی راجست عمر را کرد در طلب مصروف باشد از شوق مضطرب دایم بی خور و خواب باشد از هوس او همچو سیماب بیقرار بود جز ره دوست راه نسپارد تر و خشگش که هست باد دهد جان سپردن بود برش آسان زندگی یابد او زجان دادن مرده ماند دلی که جان ندهد جان سپردن طریق مردان است چون نفس میزنی بهر ساعت ور نیاید ز لب نفس بیرون دادن جان را چنین میدان نی که خورشید نور افشان است بلک از آن داد در فزونی است همچو چشمهاست نور او جوشان بلکه سودش همیشه در جوش است تا بمانی تو زنده در معنی شودت این یقین که مرگ ترا زندگی از جهان بسر مرگ است مرده بینش ظاهر ارزنده است داند این هر که او بود عاقل ننهد دل بر آنچه باقی نیست گذرد ز اختر و مه و خورشید طلب او بجد بود چو خلیل ذم هر آفلی بود وردش غیر حق پیش او شود همه لا گردد از خود فنا بحق باقی شرح وحدت چنین بود میدان چون در آن در رسی نمانی تو هست باشی و نیست این عجب است چون ازین گوش و هوش پاک شوی مس چو ز اکسیر زر شود میدان نطفه چون رفت در تن مادر گرچه آنست لیک نیست همان شود آن خواب عین بیداری همچو آن مس بود که چون زر گشت عین ذاتش چو گشت از ان حالت گر بگوئی همان مس است رواست زانکه تبدیل شد ز حال بحال بود این گفت راست بی سهوی در عبارت همین توان گفتن این سخن را نه حد بود نه کنار ذکر مردم کنم که بینا اند نایبان حقاند در دو سرا گفتشان از خدا بود نه ز خود تا خدا بود بودهاند ایشان سر حقاند اولیای خدا همه با هم چو موج در بحراند پیش ایشان ملک غلاماناند
چون پلیدی مهل چنان جو را چونکه در آب رفت پاک شود بی چراغی چراغ نفروزد مرده ماند چو پیش او نرود جور استادکش گریز از لاغ بنهد پیشه را ز خود بنیاد تا در آن پیشه زو شوی قادر وگر آن پیشه ور بود درزی تا چو او خاص جامه ها دوزی گشت پیش جهانیان مختار به از او جامههای مردم دوخت چون در آن کامل است و هم موزون هست ازین به چو عود از شمشاد در پی همدگر سراسر جمع چون یکاند آن دو بیخطا و گمان ز اولین خواه فرق نیست بدان نبود هیچ از اولین طمعت روشنی شبان دیجوراند نور دل را بچشم روح بدید کرد از خود سوی خدای سفر چونکه کردند از حجاب گذر تا ترا آن نظر ز جهل خرد نور چون ماه و شمع همچون شب شمع ها لیک یک صفت دارند گر شدی نور رونشین بر نور دشمن دین و عقل و جان تواند وز چنین چاه پر خطر بجهید بسوی منزل وصال پرید هر که در نقش ماند اعمی شد هر که دانست رست از دعوی زان سبب جمله طالب وصلیم عاقبت جان شویم چون جانیم جان باصلش چگونه آرامد فارغ آمد در آن زمایه و سود کاندر آنجا مدام بود مقیم وز چه راحت بود بگو با من آب را از سبو به آید جو دانکه در جو بود دو صد چندین در کم آمد ز جمله افزون اند ظاهراً جفت وباطناً همه طاق علمشان نیست از کتاب و ورق سرها گشت پیششان پیدا باغشان یافت از خدا برو برگ زنده ز ایشان بود جنان و جنان بی ندو بی ضدند چون یزدان زانکه نور حق اند در دو سرا بی حق آن نور هیچ جا نرود همچو موجی که جو شد از دریا چاشنی از شکر جدا نشود سر بنه تا نماید این سر روی زین جهان چو دام خوش بجهی چون بحبل خدای دست زنی دل و جان را در این طلب پاشی دل و جان را ز غیر پردازی بی فراقی رسی بملک وصال زنده مانی در آن لقا دایم بست در بندگی میان را چست بی کسل همچو شبلی و معروف گرچه یقظان بود و گرنایم دمبدم زین هوس زند نفس او روشن و گرم همچو نار بود در دل او غیر یار نگذارد در غمش جان خویش شاد دهد نبود طاعتی و را به از آن هر نفس تازگی دران دادن اینچنین جان زمرگ بد نجهد زانکه این درد را دوا آنست نی ترا میرسد بتن راحت جان بر آید ز جسم کن فیکون همچو عشاق جان خود افشان کی ازان داد او پشیمان است زانکه نور برون درونی است چشمه را کی ز جوش گشت زیان فهم کن این اگر ترا هوش است فتدت اطلاع بر معنی دائماً زندگیست در دو سرا گرچه باغش مزین از برگ است زندگی آن بود که پاینده است گذرد چون خلیل از آفل نکند بر هر آنچه بیندایست چون بود در جهان جان جمشید رو نیارد بغیر رب جلیل نور وجه خدا پرد گردش دایم از لا رود سوی الا خود بخود حق شود ورا ساقی چون بری از خودی رسد بتو آن همچو حق حکم ها برانی تو شرح این ازو رای کام و لب است سر این را بگوش جان شنوی آن بود آن وهم نباشد آن نی همان نطفه است گشته بشر همچو نائم که گردد او یقظان گردد آن جهل علم و هشیاری هم مسش دان اگرچه زان برگشت شد زر با عیار بی آلت ور بگوئی که نی بود هم راست این چنین دان تبدل ابدال کشف تر گردد ار شوی محوی در جان کی بلب توان سفتن باز گردم بشرح آن احرار نور جان کلیم و سینا اند پیشوا و عزیز و راهنما پیش ایشان مگو ز نیک و زبد تا بود هم بوند درویشان هیچکس دید سر ز شخص جدا وصف ذاتش چو لطف و چون قهراند پری و دیو و انس درباناند
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.