در بیان آنکه حق تعالی در نهاد هر کس خاصیتی نهاده است که بجز بجنس خود نیارامد و اگر بیارامد بنابر علتی باشد و آن خاصیت همچو موکلی است که شخص را بجنس خود میبرد که ان الله تعالی ملکا یسوق الجنس الی الجنس و در تقریر آنکه جنس جنس آفریدن را سبب آن بود که چیزها بضد ظاهر میشود که و بضدهاتتبین الاشیاء دیگر آنکه کمال صنعت آنست که بر بد و نیک قادر باشد زیرا که اگر بر نیک توانا باشد و نتواند بد ساختن قادر تمام نباشد پس نسبت بخدا نیک و بد یکساناند از آنره که هر دو معرف کمال صنعت حقاند لیکن اگر از این نسبت قطع نظر کنی نیک و بد کی یکسان باشد. تقریری دیگر که بی این نسبت و تعلیل کشف شود که نیک و بد همه نیک است چون این تقریر را بصدق شنیده باشی و قبول کرده باشی ببرکت این حق تعالی بدانت نیز راه دهد
هست حق را فرشته ای بزمین دیو جان را بسوی دیو برد زن صفت را برد بسوی زنان گر کند کس سؤال کز چه سبب جنس جنس آفرید مردم را یک بود همچو دیو و یک چو ملک یک خورد خاک و یک بجوید پاک در جوابش بگوی ایزد خواست تا که نیک و بد اندر این مأوا چیزها چون بضد پیدا شد نیک بی بد کجا نمودی نیک گر نبودی گدا و یا درویش حکمت دیگر آنکه نقاشان گونه گون صدهزار نقش کنند هم سوار و پیاده بنگارند از سلیمان و مور و دیو و پری تا که هر یک کمال صنعت خویش وانکه نتواند اینچنین کردن باشد او ناقص اندر آن صنعت بد و نیک نقوش از آن زیباست میکنند آگهت از آن نقاش صانع با کمال آن باشد صنع حق کن از این مثال قیاس زان سبب خیر و شر بود یکسان بر همه صنعها توان اوست نیک و بد چون معرفاند او را پس از این روی هر دو یک ذاتند لیک اگر تو بنقششان نگری بسوی خوبرو کنی رغبت چون کنی از خدای قطع نظر رنج و راحت کجا بود یکسان آن کند پر غم این کند شادان هل یکون البصیر و الاعمی هل یکون العلیم و الجاهل یطلب القرب عالم وافی جنة الوصل مسکن الاخیار مشرب الشیخ فی عیون النور شرح این را اگر کنم صد سال بحر از لوله کی شود پیدا حرف و صوت و زبان چو لوله بود
|
|
کو برد جنس را بجنس یقین میر و شه را سوی خدیو برد نرصفت را بصف تیغ زنان مختلف گشت صنع حضرت رب نیک و بد بیشمار در دو سرا یک بود از زمین و یک ز فلک یک فتدسست و یک رود چالاک که شود آشکار کژ از راست گردد از همدگر قوی پیدا بد ز افعال نیک رسوا شد بی بدی خود کجا فزودی نیک کی نمودی غنی گزیده و بیش نقش شاهان کنند و فراشان صورت جبرئیل و عرش کنند در جهان هیچ نقش نگذارند از وحوش و هوام و کبک دری مینماید که کی کم است و که بیش صنعها را بنقش آوردن بیش صناع نبودش قیمت که ز هر دو کمال او پیداست کاندر این پیشه نیست کس همتاش که بد و نیک از او روان باشد تا برت یک شود حریر و پلاس که خدا را همی کنندبیان خالق نقش زشت و زیبا اوست که ندارد بصنع خود همتا هر دو روی ورا چو مرآت اند نیک و بد را چگونه یک شمری بود از زشت رو ترا نفرت پیش تو ز هر کی بود چو شکر زین رسد نور و زان رسد نیران آن برد در جحیم واین بجنان واحداً عند من اتاه حجی واحدا عند عاقل کامل یطلب البعد جاهل جافی سقر البحر محبس الاشرار مسکن المنکرین فی الدیجور نشود بر تو روشن این احوال می نگنجد بزورقی دریا کی از آن بحر عشق دیده شود
|