به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
خلق جمع آمدند پیر و جوان کای ولد جای والد آن تو بود کردیش با حسام دین ایثار چونکه رفت او بهانه ایت نماند بعد از او کن قبول شیخی را سر این قوم شو که بی سرور بی شه اسپاه جمله گمراه اند تخ را کن ببخت خود مقرون اهل گردون همه مرید تو اند همه حیران فکر و ورای تو اند همه را زا تو میرسد ادرار در جهان خوشه چین این خرمن اهل گردون چو این چنین باشند فهم کن تا چگونه پست شوند همچنین این سخن دراز کشید بر سر تخت رفت بی پائی بی قدم رفت جان بسوی قدم گشت غواص در چنان دریا بر مریدان نثار کرد آن را خلق حیران شدند و گفتند این آنچه در عمرها شود حاصل هر دمی میبرد مرید از او گشت راه نهان از او پیدا مدت هفت سال گفت اسرار شرق تا غرب رفت آوازه مشکلاتی که بسته بود گشاد دشمنان جمله دوستان گشتند خشم یوسف برفت از اخوان آنچه یوسف نکرد کرد این آن خلق را زنده کرد از نو باز پرده از پیش سرها برداشت فجفج افتاد در همه شیخان دورها خیره مانده در دورش کفر او بر فزود بر ایمان کژیش خوب همچو ابروی است از همه در گذشت و میجوشد چون جز او نیست پس چه جویان است بی نشان میرود ز راه درون تا که گردان شده است چرخ کبود خاص خاص خداست از آزال قال و حالش ز جمله افزون است اینچنین قال را چه باشد حال تا بدانی که حال او ز قدم آنچه حق گفت باوی اندر سر نشود حاصل آن بسعی و جهاد داد بی حد عطا مریدان را همه بردند بی شمار عطا زان عطا گر کنون نیند آگاه عاقبت آگه و خبیر شوند گر بطفلی عطا کند سلطان نشود طفل از آن عطا دلشاد گر شود بالغ و خردمند او بر بدو نیک و خیر و شر آگاه داند این کان بود عطای عظیم گلۀ اسب را بکودک خرد بل رمد زان عطا ز بی خردی قیمت گله گر بود بسیار مرغکی گر دهی بوی خندد از دو صد گله خوشترش آید هست آن گله داد مرد خدا اوست شعشاع نور آن خورشید از چنین داد بی خبر باشد آنک ازین نور عشق بی خبر است هر که او زین عطای بی پایان از چنان گنج در ترح آمد شاد گردد ز صنع از صانع رمد از ملکت بقا آن دون چه بود خاک بشنو و دریاب هرچه هست اندر این جهان میدان اطلس و تاج زر بود خاکی اول آن خاک بود و رنگی یافت آخر کار رنگ از او برود عاقل از رنگ کی رود از راه رنگهای ابد ز بیرنگی است نز بهار است رنگ سرخ و سپید گونه گون رنگهای خوش در باغ آن بهاری که اینهمه ز وی است همچنین فهم کن تو معنی را اصل بیرنگی است رو سوی اصل منعدم گرد پیش اصل وجود تا همه نقش ها ز تو زاید ذات پاکت بخود بود قایم لیک این صنع ها نمی ماند بهر آن سر ببازد این سر را محو گردد ازین خودی کلی صاف گردد ازین همه اوصاف نیست گردد تمام از هستی فهم این سر بعقل نتوان کرد درد دین پرده سوز کفر بود هر که را درد نیست درمان نیست گرچه ماند بجان مخوانش جان زنده از چار عنصر است آن جان باشد آن نور او ززیت و فتیل تا بود زیت زنده باشد آن لیک آن کز خدا بود زنده قایم از حق بود نه ز آب و ز نان همچو خورشید چشمۀ نوراست زانکه بی علت است آن نورش دارد از ذات خود چو زر نیکی
همه شافع شدند لابه کنان زانکه پیوسته مهربان تو بود زانکه بد پیش والدت مختار حق تعالی چو این قضا را راند خلق را شو امام و راهنما هیچ کاری نیاید از لشکر گرچه کوه اند کمتر از کاه اند تا که در پاش سر نهد گردون همه در آرزوی دید تو اند همه بنهاده سر بپای تو اند همه را میشود چو زر ز تو کار بنده است اینچنین گزین خرمن ساکنان زمین که، فراشند پیش این رفعت و ز دست شوند کرد از ایشان ولد قبول وشنید در جهانی که نیستش جائی بی وجود بشر بشهر عدم بدر آورد تحفه گوهرها زندگی داد جان و ایمان را که زهی قطب پادشاه گزین ز اولیای گزیدۀ واصل میشود در جهان فرید از او جاهلان را همیکند دانا بر سر تربت پدر بسیار که شد آئین حق ز نو تازه این چنین تحفه هیچ شیخ نداد از سر خشم و کینه بگذشتند خشم را کشت این بزخم بیان خشم را برد از دل یاران در دل جمله کاشت صدق و نیاز علم عشق بر هوا افراشت کاین چه مستی است وین چه علم و بیان خوشتر از راحت است هر جورش صورتش بهتر از هزاران جان بهتر از راستی ازاین روی است گر چه پیش است بیش میکوشد در وصال از چه روی بویان است نیست آنجا خود اندرون و برون غیر او را چنین مقام نبود هیچکس را نبوده این اجلال حالها پیش قال او دون است کن قیاس و دو چشم دل میمال بد فزونتر ز رهروان بقدم نرسد کس بدان ز طاعت و بر خیره در کارهای او اوتاد پر ز انوار کرد هر جان را از کبیر و صغیر و پیر و فتی گرچه شان از کرم نمود این شاه در علو برتر از اسیر شوند گلۀ بی شمار از اسبان چون خبر نیستش که شاه چه داد بپذیرد ز عاقلان پند او گردد و راست پوید اندر راه شاه گردد ز جود شاه کریم چون ببخشی نداند او که چه برد که نه نیکی شناسد و نه بدی پیش طفل اندک است و بی مقدار شادمانه دل اندر آن بندد چونکه یک مرغ در برش آید کو دمی از خدا نگشت جدا که شد از نور او روان خورشید گرچه خور نور بر سرش پاشد مشمر از بشر ورا که خر است بی خبر ماند طفل راهش دان وز یکی پول در فرح آمد صنع از صانعش شود مانع جان دهد بهر خاک آن ملعون گر نئی همچو منکران در خواب جمله خاک است از طعام و زنان زان سبب عاقبت شود خاکی جهت رنگ بر تو چون مه تافت همچو اول که بود خاک شود رنگ و بو را کجا خرد آگاه پیش بیرنگ رنگها رنگی است بر درخت چنار و بر گل و بید بنموده ز باغ بی صباغ پاک از رنگها ز داد حی است چشم بگشا گذار دعوی را جهد کن تا شود بآنت وصل تا شود از تو صد جهان موجود نونو از صنع تو رود آید صنعها هم ز تو رسد دایم خنک آنکس که سر حق داند هلد این خانه جوید آن در را رهد از نیکی و بدی کلی بی سر و پاکند بکعبه طواف بی می و ساغری کند مستی آلت فهم این بود غم ودرد قفل جان زین کلید باز شود جان کزو زنده نیست آن جان نیست زانکه زنده نگشت از جانان چون چراغی که شب شود رخشان نیست باقی چو بحر یا چون نیل چونکه زیتش نماند میبرد آن باشد او بی زوال و پاینده مدد اوست دایم از منان هست باقی و از فنا دور است نیست معلول شادی و سورش همه لطف است و سر بسر نیکی
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.