به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
اولیا را مقام هست سه حال حالتی هست کان بود طاری نبود حاکم او بر آن حالت حالت او را برد چو که را باد حالتی دیگر است ازین بهتر هر زمانی که خواندش آید همچو باز مطیع آن حالت حالتی دیگر است برتر از این که شود شخص عین آن حالت همچو مسی که زرشد از اکسیر قطب را باشد این مقام بلند میکنم فاش هر دمی اسرار تا که خود را ز نی برین سه محک هر کدامی ازین سه ای دانا وان کزین هر سه حالت است برون نبود آدمی بود حیوان باز هم این بدان کز آن سه نفر غالب آنست کان میانه رهد نادر افتد که این چنین کس را مخلص است او از آن خطر دارد ممکن است این که رهزنان بلا اولین را که حالتش گه گاه حالت او را مطیع و رام نشد ناگهان میشدی بوی مقرون خطر او بود دو صد چندان زانکه گر آخرین نفس گه موت چونکه حاکم نبد بر آن حالت گر بیاید در آن نفس نیکوست آخرین کوست قطب بیهمتا زانکه گشته است عین آن حالت دویئی نیست اندر او که رود نیست جسمی که آن شود مقسوم علم و حلم اند هر دو اوصافش همه اشیا از او برند عطا بدهد او عطا و نستاند علم و حلم و هزار وصف دگر ذات او اصل و فرعها اوصاف همه را او بدوزد و بدرد اولیا را خرد که خاصان اند آنکه حق شان خرید باقی اند چون نگشتی چنین ز جهل گزاف صد هزارش چنین صفت بیش است هرکسی گرد نیک و بد گردد همه جویان او و او خود را همه عالم بر او شده عاشق هر کس از فعل نیک نیک شود چون بر آهن کنند نقش نکو آورد بهر نقش یک دینار قیمت او را ز نقش شد نه زخود همچو آن آهن است گوهر بد حالت مرگ از آن شود خالی بخلاف آنکه زر بود ذاتش نبود قیمتش ز نقش و نگار گر کنندش صلیب یا محراب هر دو را نرخشان بود یکسان غیر عارف چو معرفت گوید شنو آن را از او که سود بری ور بگوید حکایت دنیا مشنو آن را از او که گمراه است مار ویار است اندر او مضمر مار در وی نموذج سقر است لیک آنکس که قطب دوران است هزل او همچو جد بود نافع همچو توحید کفر او بردت از شکر گر کسی کند صد چیز شکل شیر و پلنگ و کژدم و مار پیش عاقل بود همه مطلوب ننگرد عاقلی بنقش بدش هر مریدی که شد ز شیخ آگاه حرکاتش کند ورا زنده چونکه شد حالت مریض چنین وانکه با شیخ یار غار است او تو مریدش مبین مرادش بین باشد از روی نقش و نام مرید همه را بین ز حق که گردی چست هرکه گردد ز سر حق آگاه عارف الحق معدن الاسرار هائم فیه عقل اهل الارض هو فی الخلق دائماً حنان مظهر الحق جسمه الطاهر هو فی الخلق رحمة امان درگذر زین سخن بخور باده نقشها را بشو ز تختۀ جان بگذر از نقش ها اگر جانی صور و نقش ها بود چون شب چون شود آفتاب جان طالع همه کردند لاچو یخ از خور همه گویند بی زبان که خدا گشت یخ نیست تا شما آئید نشد آن نیست با شما آمد گر نخوردی نبات خاکی آب می نماند فنا و نیست فنا نی که برف و بخت فنا بنمود نبود از چمین دگر بدتر میشود قوت گل و نسرین شوخمش خویش را بحق بسپار بهر آنت که ساخت خواهد کرد غم تو بیهده است حاکم اوست
در طریق خدای بی ز زوال از عنایات و رحمت باری پیش آن حالت است چون آلت گاه غمناک داردش گه شاد که بر آن حاکم است آن سرور نه دهد انتظار و نی پاید شود این را بعکس آن آلت که بود آن ورای چرخ و زمین می نگردد جدا از آن راحت نپذیرد بهیچگون تغییر نرسد فهم این بدانشمند از مقامات و منزل احرار هیچ اندر دلت نماند شک اولی اوسطی و یا اعلی نکنش یاد کوست ناقص و دون گر چه باشد بصورت انسان ایمن است آخرین ز رنج و خطر چونکه حالت مطیع اوست جهد سر برد تیغ تیز مرگ و فنا در سفر چونکه سیم و زر دارد بزنند و برند از او کالا آید آنگه شود از آن آگاه هیچ با وی چنانکه خواست نبد هم بنا کام از او شدی بیرون نادرا یابد او ز خوف امان حالتش ناید آن شود زو فوت کی شود سوی او روان حالت ور نیاید بدانکه وای بر اوست ایمن است و بزرگ در دو سرا کی ز راحت جدا شود راحت هر یکی سوی اصل خویش شود نیست علمی که گردد آن معلوم او چو عنقا و عشق حق قافش ز آسمان و زمین و عرش علا بی ز استاد علمها داند همه از وی چو روشنی از خور همه از نیک و بد ز درد و زصاف دو جهان را بیک جوی نخرد باقیان را هلد چو بیجان اند وانکه حقشان فروخت عاقی اند از چه رو میزنی ز فقر تو لاف تو پسی در حجاب و او پیش است دائماً قطب گرد خود گردد همه با یار جفت او عذرا بر جمال خود او بده عاشق بدی قطب به ز نیک بود گرچه بی نقش بدبهاش تسو گر کنندش مزاد در بازار چون رود نقش از او بماند رد علم او عاریه است نیست ز خود همچو از ملک زیور مالی باشد از خود جیوش ورا یاتش نشود گه عزیزو گاهی خوار نشود رد ز گردش اسباب زر نگردد ز نقش بد ارزان او در آن دم خدای را جوید زانکه صد نفع از شنود بری یا ز شکر و شکایت دنیا زانکه غافل ز ذات اللّه است یک سقر جوید و یکی کوثر یار در وی کشندۀ شرر است نیک و بد زو بدان که یکسان است باشد از پستی جهان رافع در جهانی کزان رسد خردت نقش گرگ و شغال و مردم نیز گونه گون بیشمار از این بسیار نکند نقش ها ورا محجوب همچو شکر بجان ودل خوردش بیند افعال شیخ را ز اله هرچه یند شود ز جان بنده بیشک او رستم است در ره دین در ره عشق شهسوار است او تو غلامش مبین قبادش بین بود از روی جان چو شیخ فرید تو ز حق غافلی از آنی سست دو جهان را شود ز خوف پناه مثل الشمس منبع الانوار جسمه فی القلوب روح محض لیس فی قلبه سوی المنان کل من لایحبه کافر حبه فی الجنان الف جنان چون گل از خس خویش شو ساده شو چو خورشید ساده نورافشان نقد معنی بجو چو زان کانی صبح باشد جمال حضرت رب از سوی آسمان دل لامع غنچه ها از زمین بر آرد سر گفت با یخ بر و بغنچه بیا این جهان را ز نو بیارائید درد هر برگ را دوا آمد شجر پیرکی شدی کش وشباب بنگر در فنا هزار بقا بین که چون شد انار و سیب ومرود چون ببستان رود نکو بنگر میهلد کفر و میرود در دین دست و پائی مزن بوی بگذار هیچ سودی ندارد این غم ودرد گذر از پرده ها ببین رخ دوست
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.