در بیان آنکه حق تعالی دو دریا آفریده است یکی از نور و یکی از ظلمت و برزخ معنوی میان آن دو دریا کشیده است که آمیختنشان بهمدیگر ممکن نیست همچون آب و روغن که در یک قندیل باشند و بهم نیامیزند مدد اهل تقوی و انبیاء و اولیاء و ملائکه از آن دریای نور است و مدد مشرکان و شیاطین و نفوس بدان از دریای ظلمت است که بهم چفسیدهاند و نمیآمیزند که مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لایبغیان.
بشنو این را ز نص ای دانا یک پر از شهد و قند و نرمی و لطف یک دهد خاره یک دهد نسرین یک بچرخت برد یکی بزمین مرج البحر گفت در قرآن برزخ معنوی میان دو بحر مثل آب و روغن اند بهم گرچه هر دو بیکدیگر مانند کان ترا همچو گرگ و مار کشد هرچه ماند بهم نباشد یک زهر و تریاق اگرچه یکسان اند هر دو را طعم اگرچه زشت بود داند او کان بود کشنده وبد زان رسد درد و زین رسد درمان باز گردم بدانچه میگفتم خمشی در دلت چو دریائیست باز بر تر ز سینه در بیچون مشرقش را نشد حدی پیدا عرصهاش بیکنار و بی پایان نیست آنجا سکون و نی حرکت ماه و مهر عقول بی چرخ است مرخ از آن گفتمش که آن فانی است مرخ سوزد نماند از وی چیز پس بمعنی است یک چه چرخ و چه مرخ غیر وجه الاله یا غافل هول باق و غیره فان خالق الروح قبل ذا التکوین آخر الامر یهدم الاجسام غیره فی الوجود لایبقی جانها نیست گردد و تنها مهر و ماه عقول پاینده است نبود در حقایقش تابان
|
|
که ز یزدان دو بحر شد پیدا یک پر از زهر و قهر و کلی عنف یک بود تلخ و یک بود شیرین یک بکفرت کشد یکی سوی دین هر دو با هم مقیم یلتقیان تا نیامیزد آنچه لطف بقهر یک نگردند همچو شادی و غم لیک دانم که عاقلان دانند وین بزودیت سوی یار کشد آنکه یک بیند او بود در شک عاقلان فرق هر دو را دانند هر که داناست کی ز راه رود وین کند تیغ فهم او را رد زان بودموت و زین حیات وامان در نطق و سکوت میسفتم در درون بی حروف گویائیست یک جهانی است بی درون و برون مغربش نیست زیر و نی بالا درگهش را کسی ندیده کران نی خرید و فروش صد برکت مهر و ماه زمانه چون مرخ است ماه و خورشید آسمان فانی است چرخ و مهر و مهش نماند نیز هر دو را یک بود بمعنی نرخ مثل النحم فی الضحی آفل من بعید و من فتی دانی جسمنا من سلالة من طین قس علیها العقول و الافهام ثم فی الحشر یحشر الموتی ذات حق ماند از جهان تنها در جهان صفات تابنده است جز جمال لطیف الرحمن
|