کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    جواب خضر موسی را علیه السلام که چون ملاقات من مقدور تو شد اکنون باز گرد و پیش امت خود رو که خیرا لزیارة لحظة

    گفت ای موسی کلیم بدان
    که زنم نعل باژگونه بسی
    صحبتم مشکل و قوی صعب است
    پای همراهیم کجا داری
    گفت باشد که حق دهد یاری
    از چنین خواب غفلت تاری
    چون ورا دید راغب و صادق
    کردش از دل قبول در صحبت
    نرمد از هر آنچه رو بیند
    کفرهای ورا شمارد دین
    زهر را از کفش چو شهد خورد
    چون بهم در سفر رفیق شدند
    چند روزی بهم همیرفتند
    هر طرف چون بسی بگردیدند
    که نبد در جهان چنین کشتی
    همچو شهری فراخ بود و بزرگ
    ناگهان خضر سوی کشتی رفت
    زد بر آن بادبان و کشتی او
    در شکست آن درست کشتی را
    شد معطل ز کار آن کشتی
    گفت با وی کلیم این چون است
    مؤمنان را بد این پناه حصین
    هیچ این را روا ندارد حق
    گفت او را نگفتمت پیشین
    من نگفتم ترا از اوّل کار
    کار من بد نما ولی نیکوست
    من بر آتش اگرچه بنشینم
    من ز مرده برون کنم زنده
    آرم ابلیس را ز عرش بفرق
    گفت ای شاه من خطا کردم
    گذران از من این یکی کرت
    گفت میدان کزین نخواهی گشت
    لیک این حال بر تو پوشیده است
    هم شود آخرت یقین پیدا
    اینت گفتم خداست شاهد حال
    چون شنید از خضر کلیم این را
    کرد زاری و گفت بهر خدا
    گر کنم بار دیگر این حرکت

     

    که بمن کرد همرهمی نتوان
    نکته ام را نکرد فهم کسی
    آب دریام تا حد کعب است
    چون تو بی من رهی جدا داری
    بخشدم عقل و فهم و هشیاری
    رسدم از خدای بیداری
    مست او شد و واله و عاشق
    که بود بس حمول در صحبت
    نیک و بد را همه نکو بیند
    نشود از جفای او غمگین
    سنگ او را بجای لعل خرد
    همدگر را ز جان شفیق شدند
    در جان را بگفت میسفتند
    بر لب بحر کشتئی دیدند
    خلق را بود بستر وپشتی
    بادبانی بر او بلند و سترگ
    تبری در کفش بصورت زفت
    از پی خدمت آن گزیدۀ هو
    تا کند دفع ظلم و زشتی را
    ماند بی رخت و بار آن کشتی
    این ز عقل و ز شرع بیرون است
    از چه رو کردیش خراب چنین
    اندر این کار بر تو گیرد دق
    که ترا صبر نبود و تمکین
    که نداری تو پای من هشدار
    همچو آن زشت رو که نیکو خوست
    هر دم از وی گل و سمن چینم
    کنم از عین گریه صد خنده
    برم ادریس را ز فرش بعرش
    این ز نسیان نه از رضا کردم
    عفو فرما ز لطف این زلّت
    خاک خاک است اگر باب آغشت
    سرت از بند من بگردیده است
    کانچه گفتم نبود سهو و خطا
    هرکه گژ گیردش بود او ضال
    پیش آورد آن زمان لین را
    لابه ام را پذیر و بخش خطا
    مشنو از من بهانه یا حجت

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha