کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    ای خدا دستگیر خلقان شو
    رحمت خویش را مداردریغ
    همه رانی تو آفریدستی
    نی که صنع تواند هر زن و مرد
    همه را غرق کن برحمت خویش
    بیدریغ است بخشش عامت
    لیک از آن حال نیستند آگاه
    چونکه غیرتو آشکار و نهان
    غیر این ملک صد هزار جهان
    کاین جهان پیش او چو موئی نیست
    زان نهادی تو نام در قرآن
    مالک یوم دین که روز جزا
    تا که دانند در جهان بقا
    نبود پرده تا کسی گوید
    پرده و اسباب تن شوند عدم
    بی حجابی در آن جهان عیان
    همگان همچو روز دریابند
    حکمت دیگر آنکه این دنیا
    ننهادی محل دنیا را
    که بر شاهیت نمود حقیر
    گر بسلطان کسی شه گلخن
    لیک تعظیم شاه را نه رواست
    ای که پراست از تو ارض و سما
    ای علیمی که علم تو شامل
    ای قدیری که نیست عجز ترا
    ای منور ز تو جنان و جنان
    ای ز تو مؤمنان درون نعیم
    ای که بر کافران چو بخشائی
    آن خطاها همه صواب شوند
    ای رحیمی که بر عزیز و ذلیل
    چون برحمت نظر کنی در ما
    ای حلیمی که حلم چون دریات
    مثل اولیا خر امان اند
    همه ایمن روانه بی خوفی
    جرمها میکنند روز و شبان
    بجز از انبیا و خاصانت
    باقیان جمله غرق نفس و هوی
    حلم تو بینهایت ار بندی
    ای کریمی که از کمین کرمت
    ای حکیمی که حکمت تست روان
    حکمت بینهایت است عظیم
    حد ما نیست یا رب این انعام
    دستگیرا ز دست نفس لئیم
    ورنه از دست او کسی نرهد
    اینچنین بند سخت را از ما
    اینچنین قفل را چو تو مفتاح
    ما ز خود سوی تو رویم هلا
    این دعا هم ز لطف بخشش تست
    عقل و فهم اندرون روده و خون
    بحر نور از دو پیه پاره روان
    پارهای گوشت را زبان کردی
    از دو سوراخ گوشها تا جان
    کان بود اصل جمله موجودات
    ای که از یک منی گندیده
    همچو لیلی و ویسه و شیرین
    باقد سرو و با جبین چو ماه
    با لب لعل و لؤلؤ دندان
    با دو گیسوی مشگ چون زنجیر
    با تن نازک و میان نزار
    هر یکی صد هزار چون مجنون
    خان و مان باد داده بیسر و پا
    ببریده ز خویش و از پیوند
    باخته در هوای ایشان سر
    دین ود نیا و نام و ننگ بباد
    عشقشان را خریده ازدل و جان
    ای نموده ز قطره ای عمان
    در چنین جسم پر ز خلط و ز خون
    مینماید وگرنه دل گل را
    ذرهای حسن از آب و گل چو نمود
    خور بیحد حسنت ار تابد
    در گل تیره چون چنین است آب
    یا مغیث العبید فی الاخطار
    جاعل النار للخلیل جنان
    خطرة منک روضة العرفان
    عند ظن العبید انت مقیم
    بعضهم ساکنون فی طرب
    بعضهم سالبون من سلب
    بعضهم هالکون فی الاحزان
    یحرکم فیه ارتیاح الحوت
    واه فیه یموت طیر الارض
    بعد هذا علیکم التفتیش
    ای خوش آن دم که آب را بی گل
    تا چو ماهی شوید در جولان
    برهید از بلا و رنج وجود
    بی لب و کام باده ها نوشید
    عشرت جاودان ز سر گیرید
    این دو سه روزه عیش بگذارید
    تا که با ما روید این ره را
    همگان در جهان جان تازید
    این جهان نیست خانۀ جانها
    تن ما راست این جهان مأوی
    از کجا ما و این جهان ز کجا
    ما در این جایگاه مهمانیم
    بازآنجا رویم آخر کار
    بهر کاری تو گر ز خانۀ خویش
    بر وی کار را تمام کنی
    در ره و کوچهها کجا پائی
    اولیا همچنین ز حضرت هو
    چون شود آن تمام بازروند
    آسمان و زمین که برکاراند
    اولیا نور آفتاب حق اند
    اولیا صاف و باقیان درداند
    اندر ایشان همه خدا را بین
    ورنداری برو از ایشان جوی
    تا ببخشند چشم حق بینت
    سنگ را آفتاب لعل کند
    سنگ را گر نهند در سایه
    شیخ چون آفتاب و تو چون سنگ
    غیر او را چو سایه دان بگریز
    صحبت شیخ را ز جان بگزین
    کاخر کار از او چو آن گردی
    تن خاکیت از او چو زر گردد
    صحبت او برد ترا بی پا

     

    یک دم از لطف سوی ایشان شو
    ماه خود را نهان مکن در میغ
    جمله را نه از عدم خریدستی
    برهان جمله را از این غم و درد
    همه را وارهان ز زحمت خویش
    خاص و عام اند غرق انعامت
    دیدۀ جمله را گشا ای شاه
    نیست پروردگار در دو جهان
    هست شاهیت را بعالم جان
    پیش آن بحر این سبوئی نیست
    خویش را ای پناه هر دو جهان
    بر همه حکم تو شود پیدا
    غیر تو نیست حاکم و والا
    این از آنست و سوی او پوید
    تو بمانی نه بیش ماند و نه کم
    تو کنی حکم بر کهان و مهان
    که گشاد از تو است و هم پابند
    هست دون پیش عالم عقبی
    بگزیدی شهی عقبی را
    این جهان بزرگ با توقیر
    گویدش گرچه راست است سخن
    این چنین خواندنش بداست و خطاست
    بی حجابی بحجله روی نما
    گشته بر عالم است و بر عامل
    از تو شد حل محال در دو سرا
    وی مزین ز تو زمین و زمان
    وی ز تو کافران مقیم جحیم
     جانشان را بدین بیارائی
    وان گنه ها همه ثواب شوند
    شده ای از عطا وجود دلیل
    در دی ما بدل شود بصفا
    کرده لطفی کزان همه اعدات
    چون گلستان شکفته خنداناند
    همه گرد فضول در طوفی
    بی خطر میروند سوی زیان
    که ز جان میبرند فرمانت
    ماندهاند از حلیمی تو شها
    هیچ مغرور خویش کس نشدی
    بس چو حاتم پدید شد زیمت
    بر همه روحها و بر ابدان
    اندکی کرده ای بما تعلیم
    لیک الطاف تست بر همه عام
    تو رهانی مگر ز جود قدیم
    کس ببازوی خویش از او نجهد
    کی گشاید بجز تو ای مولا
    نیست اندر دو عالم ای فتاح
    زانکه تو اقربی ز ما بر ما
    ور نه در گلخن از چه گلهارست
    از کرمهای تست ای بیچون
    گشته و موج آن گرفته جهان
    سیل حکمت از او روان کردی
    کرده ای شاهراه بی پایان
    زو پذیرد روان مرده حیات
    شاهدی ساختی پسندیده
    بیعدد خوب چون شکر شیرین
    با رخ ارغوان و چشم سیاه
    با مژۀ تیر و ابروان کمان
    با زنخدان سیب و بر چو حریر
    عالمی را ببرده صبر و قرار
    کرده بر خویش واله و مفتون
    گاه بگرفته کوه و گه صحرا
    گشته بیزار از زن و فرزند
    شده فارغ ز ملک و زیور و زر
    داده و گفته هرچه بادا باد
    دردشان را گزیده بر درمان
    وز کمین ذره ای خور تابان
    پرتو حسن تست کان موزون
    چون رباید چه نسبت است شها
    دل و جان جهانیان بربود
    تاب آن را بگو که برتابد
    چون بود بی گل ای شه وهاب
    فی البراری مدی و فی الابحار
    کرده ای آن بر او گل و ریحان
    تلک فی الغیر منبع النیران
    یک ز ظن در امان و یک در بیم
    بعضهم ذاهبون فی کرب
    دائماً غانمون من طلب
    سرمداً غارقون فی الطوفان
    فیه ماء الحیات نعم القوت
    انما اذیّت ما علی الفرض
    اطلبوا العیش واترکوا التشویش
    فاش نوشید و شاد گردد دل
    اندر آن بحر بیحد و پایان
    باز گردید آن طرف موجود
    همچو شیره درون خم جوشید
    بی حجابی ورا ببر گیرید
    باز با اصل خویش رو آرید
    جمله بینید روی آن شه را
    همگان جان خویش در بازید
    جای جانست عالم بیجا
    جانها راست جنة المأوی
    چون که داریم جای در بیجا
    تو مپندار این طرف مانیم
    باز واصل شویم با دلدار
    بدر آئی از آستانۀ خویش
    باز روئی سوی مقام کنی
    بی گمانی بخانه باز آئی
    بهر کاری بیامدند این سو
    بی ملاقات دوست کی غنودند
    روشنائی از اولیا دارند
    زان گذشته ز هفتمین طبقاند
    غیر حق را ز سینه بستردند
    گر ترا هست باز چشم یقین
    پی ایشان چو بندگان میپوی
    تا فزاید ز دادشان دینت
    مگر آن سوی سایه نقل کند
    نپذیرد ز تاب خور مایه
    کی پذیری ز دیگری آن رنگ
    تا شوی لعل اندر او آویز
    هیچ ازوی جدا مباش و مبین
    گر بدی جسم جمله جان گردی
    زر چی بحر پر گهر گردد
    هر نفس چون مسیح سوی سما

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha