در بیان آنکه هرچه از شیخ واصل آید آن را از خدای تعالی باید دیدن زیرا که شیخ پیش از مرگ مرده است و حق در او تصرف میکند و در دست قدرت حق همچون آلت مرده است چنانکه تیشۀ و اره بدست نجار و کلک و قلم بدست نقاش و در بیان آنکه چون ماجرا میان ولد و شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره دراز کشید ولد را معلوم شد که بفکر و معرفت آنچه خلاصۀ کار است نخواهد روی نمودن از آن حالت بگذشت.
هر چه آید ز شیخ ای دانا هرچه آلت کند ز شخص بدان گفت یزدان که احمد مختار هرچه آید از او مبین ازوی جنبش تیشه باشد از نجار چشم بگشا اگر نئی اعمی اولیا گوهرند و اعدا سنگ گوهر و سنگ را یکی مشمر اولیا نور محض و اعدا کور وصفشان در زبان کجا گنجد سر حق است هر ولی بجهان سر مخلوق چون نهان باشد گر شوی آگه ازولی خدا مغز هستی و نیستی باشی هرکشان دید او از ایشان است هم ولی را ولی تواند دید زاغ را هیچ بلبلی نگزید زین نسق در میان سخنها رفت آخر کار شد مرا معلوم سخن و گفتگو حجاب ره است گفتگو هستی است و آن پرده است گفتگوئی که آن ز هستی نیست آن چنان گفت نادرست بدان نی که هرچه پری زده گوید همه گویند قول و فعل پری است همچنین چون کسی شراب خورد همه گویند کو نمی گوید بادۀ حق که اصل مستی هاست چون کسی مست از آن شراب شود هستی کوه او کهی گردد گردش و بیخودیش یک باشد گاه مستی اگر سخن گوید نبود او میان آن گفتن مرد در خواب نیک و بد چو کند زانکه او نیست اندر آن مختار رمز گفتم اگر بود خردت این سخن را نه حد بود نه کران گفت کز موعظه نفس کم زن
|
|
همچنان دان ز حق که نیست جدا مارمیت اذ رمیت را برخوان هست آلت منم از او برکار کو ز خود مرده است و از من حی حرکات پیمبر از جبار اولیا را جدا کن از اعدا اولیا صافی اند و اعدا رنگ فرق میکن اگر نئی چون خر اولیا آب عذب و اعدا شور بحر در ناودان کجا گنجد بیگمان سر بود ز عام نهان سر خالق بدان چسان باشد دانکه گردی تو جان ارض و سما نور بر جمله همچو خور پاشی نیست بیگانه بل ز خویشان است مصطفی را علی تواند دید زانکه ناجنس جنس را نسزید تا که شد ماجرا ز گفتن زفت که نگردد بگفت این مفهوم در ره وصل گفتگو تبه است هر که هستی گزید او مرده است غیر ذوق و صفا و مستی نیست بشنو این را ز حق نه ز ادمیان از بدو نیک هر طرف پوید آن مسلمان ازاین دو سخت بری است بر زبان لفظهای فحش برد آن سخنها ز باده میروید آفت تار و پود هستی هاست تو یقین دانکه بس خراب شود گاه بیخود شود گهی گردد زانکه آن خمر هر سوش پاشد همه از سکر امر کن گوید همچو فعلی که زاید از خفتن دست بر زانوی ندم نزند بی وی آمد از او چنان کردار سوی باقی این سخن بردت آن بگو کان شه زمین و زمان دم مزن ور زنی زمن دم زن
|