در بیان آنکه چون ولد از قیل و قال عقلی و نقلی بگذشت جان او چون دریا بجوش آمد و امواج سخن از دل او جوشیدن گرفت
لب ببستم ز گفتگوی تمام پیش آن بحر علم گوش شدم چونکه گشتم مقیم در خمشی در وصلش درون آن دریا چه بود تاب آفتاب سما پیش آن نور این بود ناری آنهمه نور و این سراسر نار آن بود جان و این بود قالب آن چو دریا و این چو یک قطره بحر جان آسمان و آن در خور نور او پر شده در آن دریا سر هارا نموده بس روشن باغها اندر او برون ز شمار هر سوئی حوریان فزون از ریگ قصر های بلند هر طرفی چار جویش روانه همچون تیر مطربانش بصد هزار الحان شاخ و برگ ثمارشان زنده شاخ با میوه در سلام و کلام زنده زانند آن حبوب و کروم همه ز اعمال نیک هست شدند ذکر و ورد و نماز زندگی است زانکه از زندگی است بنیادش بس بود زنده هم تر و خشگش بخلاف عمارت دنیا سنگ و خشتش جماد و بیجاناند لاجرم این جهان بود مرده صورت از بهر ماندن نامد خیمۀ چرخ را اگر چه زدند چونکه نقش است صورت آخر کار گذر از نقش و جوی معنی را عمل تو بهشت تست بدان از صفا و وفا و صدق دلت آب و گل از عمل شود صافی آب و گل را کنند صاف چو دل نی که شد دانه زیر خاک درخت هیچ ماند درخت با دانه دانه کی داشت شاخ و برگ و نوا صد هزاران چنین درین صحرا تخم ریحان وسوسن و نسرین هیچ مانند با نبات بگو هم از آن کس رسد عطای تو نیز نیست این را کران بگو کان شاه
|
|
پشت کردم بسوی فضل و کلام پس چو دریا از او بجوش شدم از درون رو نمود بحر خوشی گشت رخشان چو آفتاب سما که بود شبه آن فروغ و ضیا فرق میکن اگر نه اغیاری آن چو گلزار و این سراسر خار آن بود روز و این بود چون شب آن چو خورشید و این چو یک ذره تافته بی حجاب زیر و زبر مثل آفتاب در صحرا خار هر روح گشته زو گلشن میوه هاشان عزیز و با مقدار آشها پخته دائما بی دیگ هر خسی یافته در او شرفی از می و آب و انگبین و ز شیر درسرود و رباب و چنگ زنان همچو گل هر نبات در خنده سرو بابید در رکوع و قیام که بری اند از خصوص و عموم خشت هر قصر را ز ذکر زدند صدق و سوز و نیاز زندگی است عمل زنده کرد آبادش نطق زاید ز عود و از مشگش که جماد است اصل آن ز بنا نیک و بد را از آن نمیدانند هر که ماند این طرف شد افسرده دل بصورت چگونه آرامد بی ستون بر هوا عظیم بلند نیست گردد نماندش آثار اصل گهر و گذار دعوی را از جنان تو رسته است جنان رود اندر بهشت آب و گلت همچو نادان ز عاقلی کافی نی منی شد نگار خوب چگل میوه و برگ داد و شد پر رخت یا که نطفه بمرد مردانه شد هزار ار چه بود یک تنها کرد حق بر تو روشن و پیدا تخم کاهو و شلجم و یقطین از که بردند آن صلات بگو چیز گردی اگر شوی ناچیز چون نمودی بیار رهرو راه
|