کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    در تفسیر این آیت که ارض اللّه واسعة ارض معنوی است که بیحد است و کران، همه عقول و ملائکه و ارواح در آن ارض ساکناند و مقیم و در بیان آنکه شیخ را کرامتهای عالی است که مرید از آن مستفید گردد و از تأثیر نظر شیخ بینا شود و روشن و صافی و از حبس تن برهد و از شمشیر اجل خلاص یابد کسی که این نوع کرامتها از شیخ دیده باشد بکرامتهای دیگر که تعلق بدنیا دارد و در آنجا او را فایدهای نیست کی التفات کند. مثلا مرید کاری کرد مثل خوردن و خفتن چون شیخ بوی گوید که فلان چیز خوردی او را آن چه فایده خواهد بودن چون خود میداند که چه خورده است از آن گفت او را علمی نو حاصل نشود. لیکن چون او را از اسرار غیب که بیخبر بود آگاه گرداند در آنجا ویرا فایدۀ عظیم باشد هر که چنین کرامت اعلی را دیده باشد بکرامت ادنی سر فرود نیارد.

    کارض واسع بخواند اللهش
    چه جهانها کنند هست از نیست
    بی زمین و فلک جهان عجب
    صد هزاران چو این جهان و فزون
    این جهان چون تن است و آن چون جان
    چه زند کف به پیش بحر صفا
    شیخ را اینچنین کرامتهاست
    بر مریدی که افکند نظری
    قطرۀ خون بسته در جائی
    نظرش بخشد ارچه کور بود
    آنکه از او اینچنین کرامت دید
    زین قوی تر کرامتی جوید
    گرچه هر چه که مردمان ورزند
    همه را داند و بپوشاند
    هر کرا فهم و عقل بانظر است
    این کرامت که داند او کردت
    طالب آش و نان و حلوائی
    این کرامت بدان نه چندان است
    هرچه کردی تو خود همیدانی
    زین کرامات هیچ نفزودی
    زانچه از چشم تست ناپیدا
    گر بخانه ات بود بیک کنجی
    تو ندانی که آن دفینه کجاست
    هر که بنمایدت کجاست دفین
    زانکه ضالۀ وی است حکمت اوی
    یک از آن کالها که گم کردی
    خدمتش کن که تا دگر دهدت
    تا بری گنجهای بس بسیار
    پیش او مهر تا که میر شوی
    در جوارش شوی ز خوف ایمن
    در جهان عدم شود جایت
    تا که حق هست هست باشی تو
    پیش او هر که مرد زنده شود
    لیک اگر نعل واژگونه زند
    تو از آنها مرم میفت از اسب
    دامنش را مهل پیش میرو
    هر چگونهات که خواهد او آن شو
    رنج او را بکش که گنج بری
    هر که گشتش غلام شاه شود
    باده پیمانه است و شه چون می
    نظرش کیمیاست جسم چو مس
    درنمکلان چو اوفتد مردار
    نی نمکلان کمین غلام وی است
    صفت خود هلد شود چون او
    بر نجس چونکه غالب آب بود
    دل نجس چون که محو آب شود
    چون بر او غالب است آب روان
    باز با شه صلاح دین آئیم
    با ولد گفت شو مرید مرا
    گفتش او در جواب کای سلطان
    تو ز عزت ز خلق پنهانی
    کردیم صاف با یکی دردی
    دل من شد بدست تو چون باز
    عین راندن بود مرا خواندن
    قل تعالوا بگفت الرحمن
    تا هر آن کوز عهد روز الست
    چون خمار فراق را بکشد
    وان کز اینجا نرفت چون آید
    بعد هجران وصال شیرین است
    قطرۀ من چو شد ز تو دریا
    دایمم بین ز عشق اندر جوش
    تا نظرها فتد بر آن امواج
    صنع از بهر صانع است چو موج
    پرده شد صنع تا نبینندش
    اهل بینش بعکس این دانند
    در بد و نیک روی او بینند
    نیک و بد همچو موجهاست ز بحر
    جنت و دوزخ است ازو پیدا
    هست لطف و وفای او جنت
    قهر و لطف است در جهان ز خدا
    از یکی صد جهان شود گلشن
    گفت یارا ز موعظه بگذر

     

    نتوان رفت بی فنا راهش
    بی وجود بلند و پست از نیست
    که نه روز است اندر آن و نه شب
    بدرآ رد ز هر شکن بیرون
    این جهان چون کفی بر آن عمان
    از کمین موج لاشی است وفنا
    وین از او خود کمین کرامتهاست
    دل سنگ و را کند گهری
    زو شود موج زن چو دریائی
    ور ستاره است ماه و هور شود
    گونه گون سرهای غیب شنید
    خوب تر زین علامتی جوید
    ز اجنبی وز خویش و از فرزند
    گر نگوید مگو نمیداند
    داند این کو ز جمله با خبر است
    یا چه خواهی و چیست در خوردت
    یا کسی را بصدق جویائی
    این کرامت نصیب ابدان است
    از دعا ها و از نگهبانی
    بود معلومت آنچه بشنودی
    گر کند آگهت بود بینا
    از زر و نقره و گهر گنجی
    گه سوی چپ روی و گه سوی راست
    گنجنامه است او ورا بگزین
    هرچه گم کردهای از او میجوی
    چون بتو داد از جوانمردی
    از یم روح خود گهر دهدت
    بنده شو خویش را بوی بسپار
    وز همه واقف و خیبر شوی
    برتر از طور دور ای مؤمن
    حضرت حق معین و ملجایت
    بر همه خلق نور پاشی تو
    چون ملایک بسوی عرش رود
    بهر روپوش کرد جهل تند
    زو همیکن علوم حق را کسب
    هر طرف که رود بدان سو شو
    هر سوئی کود و اند آن سودو
    پای او بوس تا سزی بسری
    ملک و انس را پناه شود
    خنک آن جان که گشت پر از وی
    زو خدا بین شود یقین هر حس
    میشود خوب و پاک و با مقدار
    هر چه در وی فتد نه رام وی است
    بر مثال نجاست اندر جو
    زان نجس آب را زیان نشود
    پاکی جسم شیخ و شاب شود
    نرسد از نجس بآب زیان
    همچو طوطی زقند او خائیم
    دلت از جان اگر خرید مرا
    نیست مثلت کسی در این دوران
    هر که داناست داندت کانی
    چون شدم مست دل ز من بردی
    هر کجا را نیم بیایم باز
    تا چو آیم برت فزایم من
    تا ز دانا شود جدا نادان
    بود از بادۀ وصالش مست
    باز گردد می وصال چشد
    قرب را هر خسی کجا شاید
    هر که از این نیست شاد غمگین است
    گوهر وصل را شوم جویا
    موجها بحر را شده روپوش
    خیره مانند اندران افواج
    گر بپستی بود و گر بر اوج
    صنع را همچو جان گزینندش
    هر دم از صنع سوی حق رانند
    عشق او را بصدق بگزینند
    خواه از لطف گیر و خواه از قهر
    دو صفت دارد او جفا و وفا
    عکس این شد جفای او محنت
    این دو هستند در نهاد شما
    وز یکی باغ و روضهها گلخن
    بجز از وصف من مگو دیگر

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha