در بیان آنکه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز چون بولد عنایت داشت پیوسته بتعظیم اولیاء ترغیبش دادی
پس ولد را بخواند مولانا سر نهاد و سؤال کرد از او گفت بنگر رخ صلاح الدین مقتدای جهان جان است او گفتم آری ولیک چون تو کسی گفت با من که شمس دین این است گفتمش من همان همی بینم از دل و جان کمین غلام ویم هرچه فرمائیم کنم من آن گفت از این بس صلاح دین را گیر نظرش کیمیاست بر تو فتد بحر او قطره را گهر سازد دل پژمرده را کند زنده برهاند ترا ز مرگ و فنا کندت بر علوم سر دانا گر زمینی تو آسمان گردی گفتمش من قبول کردم این بکشم، خاک پاش در دیده رو نهاده بوی بصدق و نیاز کرد بر من نظر چو دید مرا مست گشتم نه از می انگور نی چنین غرق کو بود نقصان جان من بود قطره دریا شد فکرها در زمان مصور گشت انبیا را بدید پیش نظر گفته با هر یکی سخن بیدار خلق دیگر مگر که اندر خواب
|
|
گفت دریاب چون توئی دانا چیست مقصود از این ببنده بگو که چه ذات است آن شه حق بین ملک ملک لامکان است او بیند او را نه هر حقیر و خسی آن شه بی یراق و زین اینست غیر آن بحر جان نمیبینم مست و بیخویشتن ز جام ویم هستم از جان مطیعت ای سلطان آن شهنشاه راستین را گیر رحمت کبریاست بر تو فتد زر کند خاک را چو بگدازد بخشدت جان پاک پاینده برساند بتخت ملک بقا جمله اسرار از او شود پیدا همچو جان سوی لامکان گردی که شوم بندۀ صلاح الدّین تا از آن نور حق شود دیده بندۀ او شدم بعشق و نیاز هستم او را غلام در دو سرا غرق شد جان و جسمم اندر نور بل کمالی که نیست بر تر از آن دلم از پست سوی بالا شد روح صافی بشکل پیکر گشت باسر و دست و پا چو نقش بشر با زبان و بصورت از اسرار زین ببینند اندکی چو سراب
|