کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    در بیان آنکه حق تعالی عبادت و خدمت را بر بندگان جهت آن نهاد تا اندک اندک خدا پرست شوند و از خودپرستی وارهند همچنانکه اطفال رضیع را مادران از هر طعامی بانگشت میچشانند تا بدان خو گیرند و عاقبت از شیر بریده شوند و قوتشان عوض شیر نان و گوشت و طهامهای دیگر گردد دنیا و خوشیهای آن همچون شیر است و طاعت حق و معرفت و حکمت همچون طعام. پس این پنج نماز را جهت آن نهادند که آهسته آهسته آدمی بدان خو کند و مستعد نماز دایم گردد که وفی صلاتهم دائمون آنها که قیام و زندگی و قوتشان از این قوت است قایم باللّه اند هرگز نمیرند و آنها که در این پنج نماز ماندند و ذوق نمازدایم نیافتند و مستعد آن نشدند که آن طعام قوت ایشان شود زنده و قایم بشیر دنیا اند لاجرم بمیرند و فانی شوند

    خدمت از بهر آن نهاد خدا
    از دل آن خدا شوی وز جان
    نی که آن طفل را دهند طعام
    اندک اندک زهر خورش خورد او
    اندر آخر ز شیر و از پستان
    گونه گونه نعم خورد هر دم
    دائماً در جهان خورد نعمت
    هست طاعت طعام و دنیا شیر
    روز و شب میخورند از دنیا
    پنج وقت نماز را بنهاد
    ذوق طاعات را چو دریابند
    زنده گردند ازین طعام قدیم
    سر طاعات این بود میدان
    روی آری تمام سوی خدا
    کلی آن سوروی و زین برهی
    چونکه عشق خدا بود در تو
    شعلۀ عشق پرده سوز بود
    مرد بی عشق مرده جان باشد
    تن ز جان زنده است و جان بخدا
    زنده جان در دو کون مرد خداست
    آتش عشق رهنما باشد
    هر کرا عشق حق قرین گردد
    عشق چون رهبرت شود بخدا
    مثل نقرهای تو اندر خاک
    یا بود دل چو سنگ و عشق چو خور
    عشق چو کیمیاست تن چون مس
    نقره بی کوره کی ز خاک رهید
    طاعت ظاهر ار ترا نبود
    مغز از قشر میشود پیدا
    جوز اول نه قشر بیمغز است
    وانکه این قشر را ز جهل شکست
    مغز از قشر میشود حاصل
    چونکه از قشر جوز مغز دمید
    بعد از آن گر شود ز قشر جدا
    همچنین بیضه های مرغان را
    نارسیده اگر کسی شکند
    تا نگردی تو مغز پوست مهل
    گرچه دارد خدا چنین قدرت
    بی عمل بخشدت مقام سنی
    ما در مطلق است کز عدمی
    کمرین بنده را کند جمشید
    دوزخی را کند بحکم بهشت
    لیک سنت بدین چنین ننهاد
    این که دادت نظر که گل سازی
    قدرت اینست تو نمی بینی
    عقل و دانش ز خانه به باشد
    عقل دادت که تا بدانی چون
    نوع نوع از سرا و باغ و قصور
    گونه گون جامه ها ز قطن و حریر
    نیست این جنس را حدوپایان
    تا ازین قطره علم و قدرت خود
    بچه قدرت سماست بی استن
    وین زمین چون بساط گسترده
    گر نبود آگه از خدای ودود
    همچو یک لقمه جسم قارون را
    چون بد اود کوه گشت رسیل
    گردهی با زمین امانت جو
    دانههای دگر اگر کاری
    همچنین چار عنصر آگاهند
    عرش کان هم بود دو صد چو سما
    وان جهان را که خلق نشنیدند
    خیره مانی در آن عجب قدرت
    قدرت خویش را عدم بینی
    چون کنی فهم این تو آن ببری
    گر نبودیت اندکی قدرت
    ترک چه کردهای تو در خور آن
    هستیت داد تا که نیست شوی
    پست شو زود خویش را کن نیست
    گر ترا هستئی ندادی او
    عقل دادت که تا شوی مجنون
    هوش دادت که تا شوی بیهوش
    همچنین داد حق ترا قدرت
    از عمل جنتی کنی پیدا
    آلتت داد تا که کار کنی
    در عمل جوی عمر باقی را
    دائماً در عمل بجوش و بکوش
    قدرت خانه ساختن حق داد
    بهر آن قدرتی مکرم تو
    چند روزی که زنده ای بجهان
    قبض و تنگی که داری اندر جان
    هین بذکر و نماز و آه سحر
    سقرت این جهان و تو غافل
    دام و دانه است این جهان میدان
    دانهای کاندرون دام بود
    دارد آن دانه حکم داد یقین
    تا نیفتی چو مرغ در دامش
    خوشی این جهان چو دانه بود
    دانهای کاندرو نباشد دام
    آن چنان دانه را بجو ز عمل
    شرح این بیحد است و بی پایان
    گفت او چون شنید این پیغام
    مشفقم من بر آن همه چو پدر
    که رهند از بلای نفس عدو
    عاقبت جمله اولیا گردند
    برهند از جهان که چون دام است
    پنج حسی که آلت بشراند
    خوشی و لذت زمانه بدان
    بهر حق هر که کرد ترک هوی
    گنج جان زیر رنج تن میدان
    سر صوم و صلوة و حج و زکات
    اجر تو قدر رنج خواهد بود

     

    تا شوی از خودی تمام جدا
    او بود در تو آشکار و نهان
    اندکی تا شدن زمان فطام
    تا شود خوردن طعامش خو
    وا رهد رو نهد بخوردن نان
    شیر ما در نمایدش چون سم
    شیر خوردن برش بود نقمت
    اهل دنیا چو طفلگان صغیر
    بی خبر جمله از خور عقبی
    تا بدین شیوه شان کند ارشاد
    وارهند از جهان پر غل و بند
    دائماً با خدا شوند ندیم
    که رهی زین جهان چون زندان
    فارغ آئی از این جهان فنا
    پر شوی از حق وز خویشی تهی
    از چنین غرقه بر کنی سر تو
    عشق پیوسته دل فروز بود
    مانده در گور تن از آن باشد
    جان پژمرده را مجو بخود آ
    جوی او را چو در تو درد خدا است
    عشق بر جمله نورها پاشد
    عاقبت پیش حق گزین گردد
    برسی ور نه ببستی بخودا
    تا نجوشی چگونه گردی پاک
    لعل را نور خور بود در خور
    زر شود از ورود او هر حس
    مرد بیطاعت از سقر بجهید
    گنج باطن میسرت نشود
    پس بود اصل قشرای جویا
    لیک هر کش بپرورد نغز است
    نرسد او بمغز و ماند پست
    قشر را گیر تا شوی واصل
    گشت در قشر پخته نیک رسید
    قدرش افزون شود بر دانا
    از عقاب و هما و از عنقا
    نشود مرغ و بال و پر نزند
    پوست چون میبرد بدوست مهل
    که ز محنت بر آورد رحمت
    کندت مرد اگرچه کم ززنی
    کند ایجاد صد جهان بدمی
    ذرۀ خوار را مه و خورشید
    وای کودامنش ز دست بهشت
    که شود خانه بی ز گل بنیاد
    خانه ها را بخشت پردازی
    زان درین راه بی خروزینی
    عقل باغ است و خانه به باشد
    بایدت کرد کار ها موزون
    بهر عشرت دف و نی و طنبور
    خوردنی از حویج و نان ز خمیر
    باقیش را بفهم و عقل بدان
    پی بری قدرت چو بحر احد
    ایستاده بامر قائل کن
    آگه و خویش کرده چون مرده
    ز امر موسی چگونه برد فرود
    جنس او صد هزار ملعون را
    گشت خون هم بامر موسی نیل
    بیست چندان ز کهنه بدهد نو
    از زمین عین دانه برداری
    همه تسبیح خوان اللّه اند
    پیش آن قدرت است کم زسها
    جز مگر کاولیا عیان دیدند
    طلبی هر دمی زرب قدرت
    قدرت حق چو دمبدم بینی
    چون کنی تن فداش جان ببری
    کی شدی حاصلت چنان دولت
    تا شدی این عطا برابر آن
    از بلندی بسوی پست روی
    سوی حق پوی درخودی مکن ایست
    بهر او نیستی بدی تو بگو
    بهر او وز خودی روی بیرون
    هوش را کن فداش و زان می نوش
    که فزاید ز شوکتت قدرت
    قصر جاوید گرددت مأوی
    بعد از آن عیش بیشمار کنی
    در عمل جوی خمر و ساقی را
    بی لب و کام جام عشق بنوش
    تا تو از خویشتن نهی بنیاد
    بی عمل کی رسی بحضرت هو
    از عمل خویش را ز دام جهان
    نیش دام است باش آگه ازان
    برهان خویش را زناز سقر
    هست روشن بنزد صاحبدل
    زیر دانه اش نهاده دام نهان
    خوردنش بیگمان حرام بود
    آنچنان دانه را ز حرص مچین
    زهر قاتل نبود از جامش
    هرکه خوردش سوی جحیم رود
    رو از آن دانه خور که یابی کام
    تا رهد حلق تو زتیغ اجل
    قصۀ شه صلاح دین را خوان
    که رسیدش ز قوم جاهل عام
    خواسته از خدا و پیغمبر
    کارهاشان چو زر شود نیکو
    با خدا یارو آشنا گردند
    دانهاش پردۀ چنان کام است
    پردۀ آن لقا و آن نظرند
    هست مانع ز لطف الرحمن
    باشدش در بهشت بهتر جا
    نقره بی رنج کی برند از کان
    بهر این است رو فزای عنات
    گر کنی بیش گنج خواهد بود

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha