کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    در بیان آنکه آرام گرفتن مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز با شیخ صلاح الدّین زرکوب قدس اللّه روحه العزیز و از طلب شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره باز آمدن و فواید پر موائد بردن مریدان از صحبت هر دو و حسودی بعضی چنانکه در حق مولانا شمس الدین تبریزی داشتند و دشمنی آغاز کردن

    شورش شیخ گشت از او ساکن
    زانکه بدنوع دیگر ارشادش
    آنچه از اولیا نبردی کس
    بی لب و کام سرها گفتی
    خلق را فایده رسانیدی
    سخنش از درون بدلها بود
    در دل و سینها روان بود او
    مرشد پخته بود آن کامل
    بود در دور خویش شاه فرید
    شیخ با او چنانکه با آن شاه
    خوش در آمیخت همچو شیر و شکر
    نظر شیخ جمله بر وی بود
    ننشستی بهیچکس جز او
    باز در منکران غریو افتاد
    باز آغاز کرد جوش حسد
    گفته با هم کز آن یکی رستیم
    اینکه آمد ز اولین بتر است
    داشت او هم بیان و هم تقریر
    پیش از ین خود نبود کان شه ما
    حیف میاید و غبین که چرا
    کاش کان اوّلینه بودی باز
    نبد از قونیه بود از تبریز
    همه این مرد را همیدانیم
    خرد در پیش ما بزرگ شده است
    نی ورا خط و علم و نی گفتار
    عامی محض و سادۀ نادان
    دائماً در دکان بدی زرکوب
    نتواند درست فاتحه خواند
    با چنین کس که عالم است از حق
    با چنین کس که چشمۀ نور است
    با چنین کس که اوست مظهر حق
    با چنین کس که اوست خود منظور
    دم عیسی روانه از دم او
    دل مرده ز نور او زنده
    آن کسانی که منکران بودند
    گفته صد چیز کان نمیباید
    خاص خاص خدای را عامی
    خوار دیده عزیز یزدان را
    از خود او را بنقص کرده نظر
    دیده او را چو خویش غرقۀ شر
    گفته بسیار از نفاق و ز کین
    زابلهی گر چنین گزین سلطان
    معدن علم را ز غایت جهل
    این ندانسته آنچنانکه پلید
    گفتگو برده است از آن گفتار
    آگهی و خودی حجاب ره است
    هوش و گوش اندر آن طریق سداست
    گذر از گوش سر که سرشنوی
    نیست قدری در آن سفر سر را
    کله است این نه سر دو چشم گشا
    مغز باشد ز گرد کان مقصود
    نقش بیرون بود یقین همه پوست
    جمع نادان که نیستشان نظری
    بیخبر زین که عالم ایشانند
    بر فلک با ملک چو خویشان اند
    هر سحر مست عشق تا شام اند
    علمشان آید از جهان عدم
    گشت عالم تمام بر اسما
    اصل هر چیز را بدیده تمام
    تو همین اسم را همی دانی
    هیچ کس ره بنام اسب برید
    هیچ دیدی که کس ز گفتن نان
    علمشان را مجو ز راه زبان
    علم خلقان صدای آن علم است
    علم بر رسته آن مردان است
    علم مردان بود چو آب روان
    علم و حکمت ز جانشان جوشد
    علم خلقان بود بیات و قدید
    علم این خلق مکتسب آمد
    آن مردان عطا بودنی کسب
    لقمه ها میخورند بی لب و فم
    نور حق اند در لباس بشر
    جسمشان گرچه بود همچون شب
    کیمیا چون رسید بر مس حس
    جسمها گشت از آن عطا مبدل
    گرچه یک را بدید احول دو
    هر که یک دید آن یگانه بود
    در دل پاک او عدد نبود
    همه میراث برده از رسل اند
    وارث انبیا خود ایشان اند
    علم ایشان دهد بدلها نور
    طالبان را که پیششان آیند
    جانها را خلع بپوشانند
    راسخون در علوم مردانند
    هر یکی حجت اند و برهان اند
    از خودیی که آن حجاب ره است
    هر نفس مر ترا چو دیو رجیم
    از چنین دشمنی که بست تو را
    آب جان دلت که پاک بده است
    از ستمهای او شده است نجس
    برهانندت آن گروه از او
    همچو خود شاه و پیشوات کنند
    نهلندت درون مجلس فسق
    بس کن و باز گرد از این گفتن
    شرح انکار آن مریدان کن
    که چسان ترهات میگفتند
    کای عجب از چه روی مولانا
    روز و شب میکند سجود او را
    هر چه دارد همی دهد با او
    پیش از این جاش بود صف نعال
    چون شود این که ماورا اکنون
    بر چنین عار نار بگزینیم
    زین نمط فحش های زشت و درشت
    جمله را رای اینچنین افتاد
    سرببازیم و زنده اش نهلیم
    همه گشتند جمع در جائی
    که ورا از میانه برگیریم
    همه سوگندها بخورده کزین
    یک مریدی برسم طنازی
    او همان لحظه نزد مولانا
    که همه جمع قصد آن دارند
    بعد زجرش کشند ازره کین
    پس رسید این بشه صلاح الدّین
    خوش بخندید و گفت آن کوران
    نیستند اینقدر ز حق آگاه
    چون کهی ز امر کبریا جنبد
    چون تواند کسی مرا کشتن
    چون خدا مر مرا نگهبان است
    گرچه اندر جهان چنان خوارم
    نقش جسمم اگرچه خرد بود
    همچو مغزم نهفته در بادام
    حق مرا از چه روی پنهان کرد
    چون شهم خواند اندرون سرا
    همچو شه باشم از همه پنهان
    گر مرا هر کسی بدانستی
    اینچنین فکرهای بد گردن
    از خری میزنند قوم لگد
    رحمت محضم ار نه من بنفس
    کرد من کرد کردگار بود
    می برنجند از اینکه مولانا
    خود ندانسته اینکه آینه ام
    در من او روی خویش میبیند
    عاشق او بر جمال خوب خود است
    وحدت است این دوئی نمیگنجد
    تا خودی با تو است کی گنجی
    منزل آخرین بود وحدت

     

    وان همه رنج و گفتگو ساکن
    بیشتر بود از همه دادش
    سالها میرسید از او بنفس
    در جان بی زبان همی سفتی
    گوش از آن حرف و صوت نشنیدی
    چون ملک پاک از آب و گلها بود
    همچو حق جان هر روان بود او
    فعل او کامل و زبان کامل
    خنک آنکس که روی خویش دید
    شمس تبریز خاص خاص اله
    کان هر دو زهمدگر شد زر
    غیر او نزد شیخ لاشی بود
    چشم را بر نداشتی زانرو
    باز درهم شدند اهل فساد
    زانکه بودند غرق نفس و جسد
    چون نگه میکنیم در شستیم
    اولین نور بود این شرر است
    فضل و علم و عبارت و تحریر
    بود از او پیشتر بعلم و صفا
    جوید آن شیخ بیش کمتر را
    شیخ ما را رفیق و هم دمساز
    بود جان پرور و نبد خونریز
    همه هم شهرئیم و هم خوانیم
    او همان است اگر سترگ شده است
    بر ما خود نداشت این مقدار
    پیش او نیک و بد بده یکسان
    همه همسایگان از او درکوب
    گر کند زو کسی سؤالی ماند
    دمبدم میدهد خداش سبق
    خیره برروش جنت و حور است
    دل پاکش شده است منظر حق
    تن و جانش از آن نظر همه نور
    نور افشانده موج از یم او
    گشته زو شاه و هر کمین بنده
    کور و کر چون که گران بودند
    کرده صد کار کان نمیشاید
    خوانده آن قوم جاهل از خامی
    آب و گل گفته آن دل و جان را
    جان جان را شمرده چون پیکر
    ملکی را نهاده نام بشر
    بی ادب پیش و پس چنان و چنین
    گشته سرکش چو از خدا شیطان
    خوانده نااهل هر خر نااهل
    که حجاب ره است گفت و شنید
    نیست آگه ز بیهشی هشدار
    علم دلها نهفته در وله است
    چون گذشتی از این دو سرا احداست
    بهل این پای تن که راه روی
    بی سر و پای جو چنان در را
    اندر این سرسر است سر بخودآ
    پوست را از خری مکن معبود
    در درون سیر کن ببین رخ دوست
    هیچ از ین قومشان نشد خبری
    همچو چشمه ز عشق جوشانند
    چون مه و مهر نور افشانند
    بی شب و روز باده آشاماند
    زان کتابی که خوانده بود آدم
    از مسما برفت در اسما
    هر یکی را نهاده زان پس نام
    کی بدین اسم آن طرف رانی
    یا کسی بی درم متاع خرید
    سیر گشته است اندر این دوران
    بی زبان علم میکنند بیان
    پیش آن علم و حکم این خلم است
    علم بر بسته آن سردانست
    زندگی بخشد آن بعقل و روان
    دلشان باده بی قدح نوشد
    علم مردان بود طری و جدید
    علم آن قوم بی سبب آمد
    رانده از جمله پیشتر بی اسب
    زنده با آن دم اندنی از دم
    زده سر از ظلام شب چو سحر
    عین شب روز شد ز جلوۀ رب
    زر صافی شد از ورودش مس
    چشم یک بین شد و نشد احول
    چون حول رفت یک نماید رو
    دایما در یکی روانه بود
    قبلۀ او بجز احد نبود
    رهبر راستین هر سبل اند
    کز ره گفت نور افشانند
    قرب یا بد ز گفتشان هردور
    بصفات خدا بیارایند
    از شراب طهور نوشانند
    که سر از امر حق نگردانند
    تاز جهل و خودیت برهانند
    حال تو دمبدم از آن تبه است
    میبرد از نعیم سوی جحیم
    زان بلندی فکند پست تو را
    پیش از آب و گلت ز عهد الست
    زر صافت از اوست آهن و مس
    ببرندت روان بحضرت هو
    در جهان حبر و مقتدات کنند
    بنشانند خوش بمقعد صدق
    وز در مدح اولیا سفتن
    صفت آن فریق بیجان کن
    از غم و غصه شب نمیخفتند
    که نیامد چو او کسی دانا
    بر فزونان دین فزود او را
    از زر و سیم و جامههای نکو
    فخر کردی ز مامیان رجال
    شیخ خوانیم یا ز شیخ افزون
    تا که جان در تن است ننشینیم
    گاه گفته بروش و گه پس پشت
    که چو ز اسب مراد زین افتاد
    چون از آنجان فکار و خسته دلیم
    که جز این نیستمان گزین رائی
    عشق آن شاه را ز سر گیریم
    هر که گردد بود یقین بیدین
    شد از ایشان و کرد غمازی
    آمد و گفت این حکایت را
    که فلان را زنند و آزارند
    زیر خاکش نهان کنند و دفین
    نور چشم و چراغ هرره بین
    که ز گمراهی اند بی ایمان
    که بجز ز امر او نجنبد کاه
    کوه بی امر او کجا جنبد
    یا بخاک و بخونم آغشتن
    حارس و حافظ تن و جان است
    همچو خورشید عین انوارم
    از دلم قطرها چو بحر شود
    قشر بادام شد بر ایشان دام
    زانکه جان را قرین جانان کرد
    کی شوم بر در سرا پیدا
    آنکه پیداست هست او دربان
    در حق من کجا توانستی
    خویشتن را بدان زدن کردن
    بر کسی کوست خاص خاص احد
    نهلم زنده در جهان یک کس
    اینچنین کس چگونه خوار بود
    کرد مخصوصم از همه تنها
    نیست نقشی مرا معاینه ام
    خویشتن را چگونه نگزیند
    ببرد گر کسی گمان مبر که بداست
    نیست شو چون توئی نمیگنجد
    توئیت چون دو است کی گنجی
    تا رسیدن بدان گزین خدمت

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha