باز رجوع کردن بقصۀ شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره و شنیدن او عداوت منکران را و فرمودن که ایشان ابلهند و جاهل، من در خیر ایشان میکوشم و در حق ایشان سعادت ابدی میخواهم، بایستی که جان فدا کردن، بشکرانۀ آن خود عوض عداوت مینمایند
گفت من نیکخواه ایشانم این سزای من است و کردارم وای بر قوم اگر کنم نفرین راستین شیخ همچو سر باشد زنده بیسر کسی کجا ماند دست و پائی که شد جدا از تن جنبش از وی رود شود ساکن خلق بیدین بدان جدازسراند زندگیشان دراز خود نکشد سر بریده اگر شود جنبان زانکه هر جنبشی که بیمدد است وقت جنبش ورا تو ساکن بین اهل دل را حیاتشان باقیست مرگ ایشان چو نقل از خانه است صدر جنت شده است جای همه مدتی بود خانه شان دنیا اینچنین مرگ را مگوی تو مرگ خشمگین شد از آن گروه لئیم هر دو با هم ز قوم گردیدند ره ندادند دیگر ایشان را مدتی چون بر این حدیث گذشت مدد از حق بدو بریده شد آن همه گشتند سرد از آن گرمی معرفتشان نماند و بسته شدند روزشان گشت همچو شب تاریک روزها شیخ را نمیدیدند آخر کار جمله دانستند هر یکی دست خود همیخائید گفته با هم اگر چنین ماند پیش از آنکه رویم جمله ز دست سوی ایشان رویم توبه کنان همه جمع آمدند بر در او
|
|
مهربان با همه چو خویشانم عوض گل خلند چون خارم همه را مال و سررود هم دین غیر او قالب بشر باشد پای بی سر ره از کجا داند گرچه جنبد ولی ندارد فن عضو مرده یقین بود ساکن نقششان چون بشر ولیک خراند ملک الموت جمله را بکشد تو در آن حال ساکنش میدان زود ساکن شود چو بیصدد است هرچه مقدور گشت کائن بین جانشان هم شراب و هم ساقیست رفتن از جان بسوی جانانه است حق در آن گشته کدخدای همه مرگشان باز برد در عقبی بلکه گو بینوا رسید ببرگ گشت واقف ز راز شیخ علیم صحبت جمله را چو گردیدند آن لئیمان کور بیجان را جمله را خشک گشت روضه و کشت لاجرم بر نرست در بستان رویشان سخت شد ز بیشرمی همگان دلفکار و خسته شدند گردن جمله شد ز غم باریک همه شب خواب بد همیدیدند همچو ماتم زده بهم شستند از دلش غصه ها همیزائید چه شود حال ما خدا داند چاره سازیم تا رهیم ز شست وصل جوئیم تا رود هجران مینهادند بر زمین سرو رو
|