برگزیدن مولانا قدسناالله بسره العزیز بعد از شمس الدین تبریزی شیخ صلاح الدّین زرکوب قونوی را عظم الله ذکره
در چنین جوش یک مرید از او چه سوار و امیر بل شد شاه رهروان زو شده ببرگ و نوا در وصال خدا قوی کامل قطب هفت آسمان و هفت زمین نور خور از رخش خجل گشتی چون ورا دید شیخ صاحب حال رو بدو کرد و جمله را بگذاشت گفت آن شمس دین که میگفتیم او بدل کرد جامه را و آمد می جان را که میخوری از کاس طاس و کاس و قدح چو پیمانه است هیچ از می نباشد آن محروم وانکه اندر ظروف تن نگرد نیست این را کرانه ای دانا گفت از روی مهر با یاران من ندارم سر شما بروید سر شیخی چو نیست در سر من خود بخود من خوشم نخواهم کس بعد از این جمله سوی او پوئید تا چو او جمله راه راست روید گندم چه کزو شوید گهر زانکه دارد بخلق او میلان گر شمائید مردم آگاه که شما را ز مرحمت بگزید اینچنین گنج هر که یافت غنی است میل دارد عظیم با یاران حرص او روز و شب در این کار است اینچنین شه شده است طالبتان هست حرص و هوی حجاب خدا بنگرید اندر آن جمال لطیف پیش او سر نهید اگر ملکید همچو خورشید نور او پیداست وانکه باشد منافق و دو رو
|
|
یافت قربت سوار گشت بکو گشت حاکم بمنزل و بر راه اهل منزل از او ببرده عطا نظرش کرده سنگ را قابل لقبش بود شه صلاح الدّین هر که دیدیش ز اهل دل گشتی بر گزیدش ز زمرۀ ابدال غیر او را خطا و سهو انگاشت باز آمد بما چرا خفتیم تا نماید جمال و بخرامد نی همان است اگر رود در طاس آنکه می را شناخت مردانه است دائماً مست باشد آن مرحوم دل کورش شراب جان نخورد شرح کن تا چه گفت مولانا نیست پروای کس مرا بجهان از برم با صلاح دین گروید نبود هیچ مرغ همپر من پیش من زحمت است کس چو مگس همه از جان وصال او جوئید به ز گندم شوید اگرچه جوید گرچه دورید از او برید نظر جلوه ها میکند گه جولان همه گردید شاکر الله چون صبا بر نهالتان بوزید وانکه محروم ماند کورودنی است تا که گردند از نکو کاران وای او کاندر او زانکار است لیک حرص و هوی است غالبتان ترک حرص و هوی کنید چو ما گر نئید از ضلال و کفر کثیف ورنه دیوید اگر در او بشکید هرکه دارد دلی بر او شیداست نبرد زان دفینه نیم تسو
|