در بیان آنکه اگر چه مولانا قدسنا الله بسره العزیز شمس الدین تبریزی را عظم الله ذکره بصورت در دمشق نیافت بمعنی در خود یافت زیرا آن حال که شمس الدین را بود حضرتش را همان حاصل شد
شمس تبریز را بشام ندید گفت اگرچه بتن از او دوریم خواه او را ببین و خواه مرا هر دو با هم بدیم بی تن و جان نی فلک بود و نی مه و نی خور بی فلک جمله عیش ها کردیم بی زمین و زمان بهم بودیم فهم ها کی رسد بحالت ما مغز مائیم و دیگران همه پوست زین خلایق نه ایم ما یا را این جهان خیره است اندر ما حالت ما بکس نمی ماند من و او از چه رو همیگویم بل همه اوست من در او درجم او چو شخص است و هست من سایه بی وجودش مرا وجودی نیست جنبش من همه ز جنبش اوست پس ز من دائماً تو او را بین او چو خورشید و من چو یک ذره تری قطره نی که از دریاست مدح خود کردنم از این روی است پس همه مدح اوست در تحقیق
|
|
در خودش دید همچو ماه پدید بی تن و روح هر دو یک نوریم من ویم او من است ای جویا پیش از آن کاین فلک شود گردان که مرا بود او چو جان در خور از کف شه چه باده ها خوردیم از وجود جهان نیفزودیم چون نداریم در جهان همتا از غنی و فقیر و دشمن و دوست مشمر ز اهل این جهان ما را طالب ماست خلق ارض و سما کیست کاحوال ما عیان داند چونکه خود او منست و من اویم زو بود جمله دخلم و خرجم نیست بی شخص سایه را مایه بی ویم هیچ تارو پودی نیست هیچ بی او مرانه پشت و نه روست در بد و نیک و در خشونت و لین او چو دریا و من چو یک قطره هستی ذره نی ز شمس و سماست که خمم پر ز آب آن جوی است اصل را گیر بگذر از تفریق
|