استغراق مولانا قدسنا الله بسره العزیز در عشق شمس الدین تبریزی عظم الله ذکره و بیقراری و شور و جوش نمودن بیش از آنچه اول داشت
روز و شب در سماع رقصان شد بانگ و افغان او بعرش رسید سیم و زر را بمطربان میداد یک نفس بی سماع و رقص نبود تا حدی که نماند قوّالی همه شان را گلو گرفت از بانگ همه گشتند خسته و رنجور گر بدی آن خمارشان ز شراب لیک بودند خسته از گفتن جان جمله بلب رسیده ز رنج غلغله اوفتاده اندر شهر کاین چنین قطب و مفتی اسلام شورها میکند چو شیدا او خلق از وی ز شرع و دین گشتند حافظان جمله شعر خوان شدهاند پیر و برنا سماع باره شدند ورد ایشان شده است بیت و غزل عاشقی شد طریق و مذهبشان کفر و اسلام نیست در رهشان کارشان مستی است و بیخویشی گفته منکر ز غایت انکار جان دین را شمرده کفر آن دون هم بر او باز گردد این گفتار با چنان مستی و چنین جوشش
|
|
بر زمین همچو چرخ گردان شد نالهاش را بزرگ و خرد شنید هرچه بودش ز خان و مان میداد روز و شب لحظهای نمی آسود کو ز گفتن نگشت چون لالی جمله بیزار گشته از زر و دانگ بی شرابی شده همه مخمور دفع گشتی یقین هم از می ناب وز فغان و سرود و ناخفتن بی تف نار دل پزیده ز رنج شهر چه بلکه در زمانه و دهر کوست اندر دو کون شیخ و امام گاه پنهان و گه هویدا او همگان عشق را رهین گشتند بسوی مطربان دوان شده اند بر براق و لا سواره شدند غیر این نیستشان صلوة و عمل غیر عشق است پیششان هذیان شمس تبریز شد شهنشهشان ملت عشق هست بی کیشی نیست بر وفق شرع و دین این کار عقل کل را نهاده نام جنون چه زند پیش شیر نر کفتار با چنان عشق و با چنان کوشش
|