کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    دربیان آنکه شعر اولیاء همه تفسیر است و سر قرآن زیرا که ایشان از خود نیست گشته اند و بخدا قائماند حرکت و سکون ایشان از حق است که قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن تقلبه کیف یشاء آلت محضاند در دست قدرت حق جنبش آلت را عاقل بآلت اضافت نکند بخلاف شعر شعراء که از فکرت و خیالات خود گفتهاند و از مبالغههای دروغ تراشیده و غرضشان از آن اظهار فضیلت و خودنمائی بوده است همچون آن بت پرست که بتی را که خود میتراشد معبود خود میکند که اتعبدون ما تنحتون شعرا شعراولیا را که از ترک حرص و فنای نفس آمده است همچو شعر خود مپندارند نمیدانند که در حقیقت فعل و قول ایشان از خالق است مخلوق را در آن مدخل نیست زیرا شعر ایشان خودنمائی نیست خدانمائی است مثال این دو شعر چنان باشد که باد چون از طرف گلشن آید بوی گل رساند و چون از گلخن آید بوی ناخوش آورد اگرچه باد یکی است اما بسبب گذرگاه مختلف بویش مختلف شود هر کرا مشامی باشد فرق هر دو را داند که المؤمن کیس ممیز یکی که سیرخاید اگرچه مشک گوید بمشامها بوی سیر رسد و برعکس هرکه مشک خاید و لفظ سیر گوید بوی مشک آید.

    شعر عاشق بود همه تفسیر
    شعر شاعر نتیجۀ هستی است
    زان کزین بوی حق همی آید
    رونق شعر آن بود بدروغ
    هردم آن در مبالغه کوشد
    وین ز بسیار اندکی گوید
    گرچه خود می نگنجد آن یم او
    لیک از آن دم همی شود بینا
    آن چنان شعر کین برد اثرش
    تا که گردد ز تو خدا خشنود
    زانکه این شعر شرح قرآن است
    آن فریقی که شعرشان بود این
    دین چه جمله را بره بخدا
    شعرشان را مخوان چو شعر کسان
    زانکه این میوه میرسد ز نعیم
    شعر ایشان بود همه اکسیر
    مدح حق است شعر این مردان
    مدح ایشان همی کند یزدان
    همه قرآن ثنای ایشان است
    همه خود ذکر انبیاست در آن
    قال ایشان بود نتیجۀ حال
    لیک آنها که خود پرست بدند
    شعر ایشان نبود بهر خدا
    از برای چنین نفوس لئیم
    گفت در هجوشان حق بیچون
    خود نمائیست پیشۀ ایشان
    مرد درویش از خدا گوید
    چونکه بیخود شده است در ره حق
    خودی خویش را فنا کرد او
    شعر ایشان ز نور میزاید
    شعرشان را فسون عیسی دان
    فرق این را کجا کند هر دون
    شبه ودرّ بود برش یکسان
    عاشقی شد نهایت اخلاص
    کشتن عاشقان حیات بود
    آنچنان قتل را ضمان نبود
    بلکه شکرانه واجب است بر او
    کشتن عاشقان بود رستن
    زانکه از خویش جمله لاگشتند
    خودی خویش رارها کردند
    عاشقان راست اینچنین سیری
    حامل است این و آن بود محمول
    عشق چون بحر و زهد چون قطره
    زاهدی میشود بعقل اینجا
    چونکه کشتۀ خداست هر عاشق
    سر برد عاشقی که او سر داد
    زنده آنکس بمرد کاینجا مرد
    میل زاهد بود چو آب سبو
    فرق این هر دو میکن ای دانا
    از می عاشقان اگر خوردی
    زاهدت گوید از نماز رسی
    عاشقت گوید ای رفیق نکو
    خویش را در یم صفا بسپار
    چه بر آید ز دست و پای تو خود
    مگسی نگذرد ز دریاها
    مگر اینجا بپر عنقائی
    همچو عنقاست عاشق و تو مگس
    دست و پائی مزن در اوزن دست
    کار تو او کند یقین میدان
    بردت بیگمان در آن حضرت
    نکند او حواله جای دگر

     

    شعر شاعر بود یقین تف سیر
    شعر عاشق ز حیز مستی ست
    وان ز وسواس دیو میزاید
    شعر این را ز راستی است فروغ
    تا بنرخ نکوش بفروشد
    چون سوی شعر و قافیه پوید
    در بیان و زبان و در دم او
    دیدههای درون هر اعمی
    همچو جانش پذیر و گیر برش
    بردت از زمین بچرخ کبود
    راحت روح و نور ایمان است
    که برد خلق را ز کفر بدین
    سر این را بدان دمی بخودا
    مشمر هر دو شعر را یکسان
    وان شراری است آمده ز جحیم
    زان شود زر مست بجان بپذیر
    زانکه دلشان ز حق بود گردان
    هست شاهد بر این سخن قرآن
    شرح عباد و اهل ایمان ست
    صفت قرب اولیاست در آن
    پر بود نظمشان ز نور جلال
    از می نفس دیو مست شدند
    زانکه رست از دروغ و زرق و ریا
    که براند از نفاق و حرص عظیم
    شعرا یتبعهم الغاون
    نیستشان بوز سر درویشان
    بیخود اندر ره خدا پوید
    جمله احرار از او برند سبق
    بیخودی روی در خدا کرد او
    از جهان سرور میزاید
    که از آن مرده میپذیرد جان
    چون ندارد رهی بعلم درون
    چونکه صراف نیست آن نادان
    خون عشاق را نبود قصاص
    کشتنئی نیست کان ممات بود
    سود محض است از آن زیان نبود
    که بدان میرهد ز نفس عدو
    از فنا و بدوست پیوستن
    سوی الا تمام واگشتند
    دائماً روی باخدا کردند
    سیر زهاد طاعت و خیری
    قابل است این و آن بود مقبول
    عشق خورشید و زهد چون ذره
    عاشقی با تو آمد ای جویا
    برد سرها چو داد سر عاشق
    هر که سر را نداد رفت بباد
    مرد بی درد گشت زو چون درد
    میل عاشق چو سیل و چشمه و جو
    زابلهی درمگوی هر شبه را
    مشمر صاف صاف را دردی
    از حج و روزه و نیاز رسی
    بیش این بحر زن بسنگ سبو
    تا که این یم کند برای تو کار
    یا ز فهم و ز عقل و رأی تو خود
    نپرد سوی قاف جز عنقا
    چفسد او تا رساندش جائی
    هیچ با او مزن ز جهد نفس
    تا رهی ز اینجهان همچون شست
    گذراند ترا ز کون و مکان
    دهدت ملک و شاهی و دولت
    مر ترا و مست شود زو زر

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha