استشهاد آوردن حکایت سلطان محمود که امیرانش از حسد میگفتند که چرا پیش سلطان ایاز از ما مقرب تر باشد و دریافتن سلطان ضمیر ایشان و بشکستن گوهر شب افروزشان امتحان کردن و ناشکستن ایشان گوهر را و تحسین کردن پادشاه و عاقبت بدست ایاز رسیدن و شکستن ایاز آن گوهر شب افروز را
همچنین بود قصۀ محمود باژگون نعل ها نگر بجهان بنده بر تخت شسته همچو شهان نی غلط گفتم این نبود نکو بگذر از جسم و بنگر اندر جان بنده بر تخت پر ز صورت شاه نام او بنده است و معنی شاه دارد این سرهای بیحد و عد شاه محمود ایاز را چون جان شب ز عشقش دمی نخفتی او گفته تا هم وزیر و جمله کبار پیش شه به ز ماست یک مویش شاه چون فهم کرد راز همه خواند ایاز و وزیر را بسزا چون همه نزد شاه جمع شدند گوهر شب فروز پیش آورد شاه فرمود با وزیر که گیر بشکنش خرد و پس برون انداز گفت با شه وزیر کای سلطان گرچه تو حاکمی و من محکوم کی روا دارم اینکه گوهر را در جهان گر بدی چنین گوهر دادمی زر خریدمی از جان کرد شاه آفرینش اندر حال مهربانی و عاقل و خوش رای هر امیری که بد بحضرت او هر یکی را بخواند و داد گهر گفت همچون وزیر شمع صدور همه را کرد شاه بس تحسین همه خوشدل شدند و شاد شدند شاه فرمود ایاز را پیش آ این گهر را بگیر و بشکن زود زد بر آن گوهر او یکی سنگی کرد چون سرمه خرد آن در را بعد از آنش چو گرد داد بباد شاه گفتش بگوی حکمت این گفت او زانکه امر شه شکنم خود در امر شه است و آن سنگ است تا از آن رنگ گوهرش دانند لیک آنکس که در امر شناخت هرچه زاد از جهاان فنایش دان گونه گون جامه از بد و زیبا همچنین هم طعامهای جهان سرخ و زرد و سپید اندر خوان رسته از خاک دان تو این همه را هرچه از خاک زاد خاکش بین گذر از رنگ و بوی و نقش و نشان سوی بی سوی تازه چون مردان مکن از بوی و رنگ ره را گم روشنی از خوراست نه از خانه زادۀ خاک اگر نه خاک بود نیک و بد جمله اندر آخر کار بیضۀ جوز را چو رنگ بود دهد افزون بها خرد آن را انکسی را که شد خرد پیشش همچنین رنگهای خاک دژم پس یقین دان که جمله خاک بدند خاک و باد است قوت نفس چو مار تا که مار چو مور اژدرها پیش از آنکه شود چو کوه کلان زانکه چون نفس سرکشت از نان نان بود خاک و باد باشد جاه زین دو شد سرکش و عدو فرعون قوت مار است خاک و باد بدان چونکه نان و خورش شود افزون سروری را طلب کنی از جان دان حقیقت غذای نفس اینست غیر این لقمه خور گر انسانی حکمت و علم اگر شود خور تو زان خورشها شوی ز سلک ملک از چنان قوت قوتی زاید بی سلاحی مصافها شکنی هرچه خواهی ترا شود مقدور در ره عشق بی قدم پوئی خود نبینی برون خود چیزی همه باشی تو و دگر نبود چون شود در تو نیست وصف بشر زانکه این هر دو وصف اضداداند ضد و ند و عدد بود اینجا زانکه اعداد جمله لا گردند زود گو لا اله الا اللّه چونکه از لا کنی تولا تو زانکه لا پرده است حق الا خورش و جاه خاک و باد بود چون از این دو همیخوری شب و روز هم همین مار عاقبت کشدت همچو لقمان غذا ز حکمت خور چشمۀ نور لایزال شوی علم و حکمت غذای املاک است گرد آن خاک پاک بی پایان پیششان بیشمار نقل وشراب در چنان جنتی که هست در او چار جوی است اندر او چو روان زان نوا برگ و بر شده رقصان طرب و ذوق و عشرتش باقی است هرکه در خاک پاک را طلبید جنت و حور اجر او آمد هرکه در خویش دیدساقی را هر که او جان پاک در تن خاک در زمین دژم ز خاک رهید کم خور از خاک تا نگردی خاک تا شود نفس دون مطیع خرد چونکه غالب شود خرد بر تن بی حجابی جمال جان بینی وارهی زین جهان چون زندان همچو عیسی روی فراز فلک اولیا را که عاقل اند بدان همه را آنچنانکه هست بعلم نبودشان نظر بظاهر کار دیده در رنج گنجها مدفون شرح این راز بشنو از قرآن وانچه باشد بنزد تو محبوب پیش بینا بود بد و زیبا شبه را از گهر شناسد او علم حق را چو مظهر اند ایشان بر تر اند از سما و عرش علا ببرندت ورای هفت فلک هم فلک هم ملک شوند غلام همه زان گام کامها یابند پیش گفتارشان گهر چه بود آن جهان عکس نور ایشان است آن جهان قدیم پاینده عقل جزوی کجا رسد سوی آن وصف مردان اگر کنم صد سال دامن شیخ را مهل از دست تا برد او ترا ورای سپهر امر او را مده بگوهرها بشکن از بهر امر او چو ایاز
|
|
با ایاز گزیدۀ مسعود شاه اندر لباس بنده نهان شاه هم چون غلام بسته میان که یک اند آن دو شه مبین شان دو همچو در صد وجود یک ایمان پس دو را یک ببین گذر ز کلاه گذر از ابر نام و بین رخ ماه در دل و جان خود بجو ز احد داشتی دوست آشکار و نهان جز حدیثش سخن نگفتی او از چه از ما ایاز شد مختار ای عجب شه چه دید در رویش کرد بر چنگ عشق ساز همه جمله ارکان دولت خود را از امیر و وزیر و هرکه بدند نوش بنمودشان و نیش آورد این گهر را که نیست هیچ نظیر دل خود را ز مهر در پرداز گرچه من چون تنم تو همچون جان حکم تو آتش است و من چون موم شکنم گر بود خرد سر را سهل بودی بجستمی دیگر کردمی من فدای شاه جهان گفت از تست منتظر احوال خلق خلقت بود جهان آرای از که و از مه و بد و نیکو گفت این را تو بشکنش زوتر از شکستن شدند جمله نفور هر یکی را نهاد صد تمکین همه سرمست ارقباد شدند چون تو کافر نئی سوی کیش آ بی توقف ز دست شاه ربود تا نماندش ز گوهری رنگی همچو سنگ آسیا جو و بر را پیش شه بندگانه سر بنهاد چون شکستی بسنگ در ثمین بر در آن به بود که سنگ زنم بهر روپوش بروی آن رنگ است بر سرش زر ز جهل افشانند بهر آن صد هزار گوهر باخت گرچه باشد زر و در و مرجان همچو برد و بطانه و دیبا لون لون از برنج و از بریان ترش و شیرین بنزد هر مهمان گشته مطلوب خلق چون رمه را گر ترا هست بوی ز اهل یقین چون تو جانی برو سوی جانان جود کن خویش چون جوانمردان کان بود عاریت چو می در خم در تنت جان بود ز جانانه عاقبت از چه روی خاک شود خاک گردند همچو اول بار طفل نادان پیش ز جهل دود کی پذیرد بگو خرد آن را رنگ و بی رنگ یک بود پیشش میفریبند خلق را هر دم گرچه در رنگ ها نهفته شدند کمترک خور از آن مخور بسیار نشود عاقبت از این دو هلا بکش او را بخنجر ایمان جاه را میشود ز جان جویان جاه چاه است دور شو از چاه چون نبودش ز حق عنایت و عون تو همان قوت میخوری بجهان طلب جاه سر کند ز درون بهر میری شوی غلام شهان نخورد زین دو آنکه حق بین است میل کم کن بقوت حیوانی نبود غیر عشق در خور تو چون ملک بر روی ببام فلک که بدان روح تا ابد باید دشمنان را ز بیخ و بن بکنی دائماً بی غمی روی مسرور یار را در درون خود جوئی از تر و خشک و نیک و بد چیزی تا نمیری ز خود چنین نشود ذات تو بگذرد ز خیر و ز شر سر زده از جهان اعدادند این دو را نیست در یکی گنجا چون در آخر سوی خدا گردند تا ز وحدت شوی تمام آگاه شوی آگه ز سر الا تو پرده بر دار تا شوی اعلا مار نفس اژدها از این دو شود کی شوی همچو مقبلان پیروز همچو کفار در سقر کشدت تا شوی عین نور همچون خور معدن علم ذوالجلال شوی سفره و خوان آن بر افلاک است عاشقان اند نشسته جاویدان ساز و آواز و نای و چنگ و رباب حوریان شکر لب و مه رو شهد و شیر و شراب و آب روان گشته پر بار از آن هوا اغصان عاشقان را در آن خدا ساقی است اینچنین عیش را همیشه سزید که ز جان رام امر هو آمد یافت او نقد ملک باقی را یافت رست از زیان و نقص و هلاک بر فلک رفت و آن قمر را دید ساز همچون فرشته قوت از پاک روح را از بلا و رنج خرد فرش و عرشت نماید اندر تن سر بنهفته را عیان بینی پا نهی در بهشت جاویدان زیر پای تو سر نهند ملک نفریبد نقوش کون و مکان دیده اند از بلند و پست بعلم چون از ایشان نهان نشد اسرار یافته در کمی نهفته فزون آنچه مکروه تست خیرش دان هست آن شر محض نامطلوب همچو خورشید آسمان پیدا کی بود یک برش بد و نیکو پیششان رو که رهبر اند ایشان همه هستند پر ز نور خدا تا شوی رشک جن و انس و ملک چونکه ایشان نهند آن سو گام چون مه و مهر و بی فلک تابند پیش رخسارشان قمر چه بود گرچه بی جسم آن جهان جان است کین جهان از وی است زاینده چونکه عقل کل است سرگردان بود از کانشان کم از مثقال تا شوی عالی و نمانی پست تا زمهرش شوی چو چشمۀ مهر امر او را چو نیست هیچ بها گوهر هستیت بسنگ نیاز
|