در بیان آنکه چنانکه آفتاب چراغ عالم است که خلق همدیگر را بواسطۀ آن میبینند و فرق میکنند میان بیگانه و خویش و زشت و خوب و سیاه و سفید حق تعالی آفتاب عقول و علوم و حقایق و دقایق است زیرا که بی نور حق هیچ اندیشه راست روی ننماید و میان دو سخن فرق نتوان کردن پس فرق کردن تو میان دو سخن شاهد است که حق را میبینی جهت اینکه بی دیدن حق تمیز ممکن نیست چنانکه بی دیدن آفتاب تمیز میان دو شخص ممکن نباشد
حور عقل است حق اگر دانی حالت فکر تو خدا بینی سخنی پیش تو بد و دون است این تفاوت میان هر دو سخن نه از خور آسمان تفاوتها اول آن آفتاب دیده شده است آن گزین تو گشته است گواه ورنه چون شب شود نمیبینی نیک را از بد و سیه ز سفید چون چراغی نباشدت در پیش لیک اندر ضمیر نایدت این گرچه از ضد خور شدت معلوم خاطر آنجا نمیرود ای عم صور جمله چیزها پیدا پس خور روح را که ضدّش نیست بینی از نور او حقایق را رایها را همه ازو بینی رایها گرچه هست جمله نکو چه عجب گر از آن شوی غافل در نیاید بخاطرت هیچ این در تعجب ممان و نیک بدان بیگمان فکر و ذکر و دانش را تا ترا عقل و رأی و اندیشه است یک دمی نیست کش نمیبینی با تو است آنکسی که میجوئی با خود آی و نگاه کن که نظر که بدان نور شد برت پیدا دور بینیت کرد از او دورت خویش را دان که تا خدا دانی هستیت هم دلیل و مدلول است ای پر از آب جوی همچون خم غافلی از خدای ای گمراه گر بدی گوش گفتمی صد بیت باز گردیم از این بشرح سکوت
|
|
فکرها را بنور او خوانی نیک و بد را از او جدا بینی سخنی خوب و نغز و موزون است نشود جز ز نور قابل کن میکنی در میان پیر و فتی آنگهی این و آن گزیده شده است که یقین دیده ای خود ای آگاه شب تاریک کی تو بگزینی خار را از گل و چنار از بید نکنی فرق گرگ را از میش که بخورشید مینمایدت این که بخور میشود صور مفهوم که از آن نور شد تو را هردم از بد و نیک و از غنی و گدا دایماً قائم است و ندش نیست حل کنی جملۀ دقایق را وانچه نیکو تر است بگزینی بهترین را گزین کنی خوش تو گرچه یکدم نمیشود آفل که از آن است فکرهای متین که بدان حل شد آشکار و نهان خورشان یک خور است در دو سرا دیدن ایزدت عیان پیشه است پس چه در جستجوی غمگینی خیره هر سوی از چه میپوئی هرچه افتاد بیشتر ز فکر فکر نیکو ز بد و لیک ترا تا نهان ماند از نظر نورت زانکه حق را دلیل و برهانی خاطرت خود چه جای مشغول است تشنه منشین مکن تو خود را گم سر بنه تا رسد ز شاه کلاه کی فروزد چراغ کس بی زیت خمشی چون یم است و گفت چو حوت
|