هست با خلعت گلگون قدت ای حور سرشت
الفی کش قلم صنع بشنگرف نوشت
جامه گلگون من آن طرفه نهالیست که دهر
آبش از خون جگر داد از آن روز که کشت
خلعت آل تو آن آتش ابراهیم است
که نهانست درو نزهت گلهای بهشت
گلبن از گل بدن آراست تو با جامه آل
ظاهر است این که درین پرده که خوبست و که زشت
جامه آل تو می خواست بدوزد که فلک
رشته جان من آغشت بخونابه و رشت
هر کجا دامن گلرنگ کشیدی ای گل
گشت برگ گلی از خون سرشکم هر خشت
همه دم میل فضولی بقبا گلگونیست
چه کند آب و گلش دهر بدین رنگ سرشت